بیگ بنگ: آیا موتور تحلیلی می‌تواند حس ملال یکسانی داشته باشد؟ آیا اصلاً می‌تواند چیزی را حس کند؟ آیا می‌خواهد چیزهای زیادی از بشریت(یا موتورهای تحلیل‌گونه) را بهتر کند؟ آیا می‌تواند سر برنامه‌دهی‌ با برنامه‌ریز‌ش مخالفت کند؟ اینجا بود که بینش بابیج و لاولیس نمی‌توانست کمکی بهشان بکند. آنها فکر می‌کردند نوعی کارکردهای شناختی از مغز انسان در فراسوی دسترس جهان‌شمولی محاسباتی بود.

به گزارش بیگ بنگ، همان‌طور که لاو‌لیس نوشته:« موتور تحلیلی هیچ قصدی برای موجب‌شدن چیزی ندارد. این دستگاه می‌تواند هر کاری که می‌دانیم و به آن دستور می‌دهیم را انجام دهد. می‌تواند از تحلیل‌ها پیروی کند ولی قدرت پیش‌بینی هر نوع ارتباط تحلیلی یا حقایق را ندارد.» و با این حال ‘موجب‌شدن چیزها’، ‘پیروی از تحلیل‌ها’ و ‘پیش‌بینی ارتباطات تحلیلی و حقایق’ همگی رفتارهای مغز و از این‌رو اتم‌هایی است که از آنها مغزها تشکیل شده‌ است. این نوع رفتارها از قوانین فیزیک تبعیت می‌کند. بنابراین به صورت بی‌وقفه از جهان‌شمولیتی پیروی می‌کند که (با برنامه‌ی مناسب) یک موتور تحلیلی هم متحمل آنها خواهد شد، اتم به اتم و قدم به قدم. درست است که اتم‌های مغز به جای مواد زیستی توسط دندانه‌ها و اهرم‌های فلزی شبیه‌سازی می‌شود- ولی در بافت فعلی، استنباط هر چیز مادی از این تمایز مثل نژاد‌پرستی خواهد بود.

بابیج و لاولیس برخلاف تلاش‌های بسیارشان نتوانستند به طور کامل اشتیاق خود را درباره‌ی موتور تحلیلی به دیگران انتقال دهند. در یکی از بزرگ‌ترین لحظاتی که می‌توانست در تاریخ ماندگار شود ایده‌ی رایانه‌ی جهانی در انباری تفکرات انسانی پژمرده شد. این امر تا قرن بیستم طول کشید؛ زمانی که آلن تورینگ با یک سری خارق‌العاده هنرنمایی‌ فکری به میدان آمد و زمینه‌ی بنیان‌های نظریه‌ی کلاسیک محاسبات را فراهم کرد، محدودیت‌های محاسبه‌پذیری را بنیان نهاد، در ساخت اولین رایانه‌ی کلاسیک جهانی شرکت کرد و با شکستن رمز انیگما در پیروزی متفقین در جنگ جهانی دوم سهم داشت.

تورینگ کاملاً جهان‌شمولی را درک کرده بود. در مقاله‌ی ‘تشکیلات محاسباتی و هوش’ که در سال ۱۹۵۰ منتشر کرد از آن استفاده کرد تا چیزی که ‘استدلال مخالف بانوی لاو‌لیس’ می‌نامید و هر استدلال مخالف دیگر معقول و نامعقول را کنار بزند. او نتیجه‌گیری کرد که یک برنامه‌ی رایانه‌ای که اندوخته‌اش شامل تمام ویژگی‌های متمایز مغز انسان باشد- احساسات، اراده‌ی آزاد( اختیار)، خودآگاهی و تمام چیزهای دیگر- را می‌توان نوشت.

این ادعای شگفت‌انگیز دنیای متفکران را به دو گروه تقسیم کرد؛‌ یک گروه اصرار می‌کردند که هوش کلی مصنوعی کاملاً غیرممکن است و گروه دیگر می‌گفتند که این اتفاق حتمی و قریب‌الوقوع است. هر دو گروه اشتباه می‌کردند. گروه اول که در ابتدا گروه غالب را تشکیل می‌دادند به دلایل زیادی اشاره کردند که دامنه‌ی آن از فراطبیعی تا ناسازگاری کشیده می‌شد. همگی در این اشتباه پایه‌ مشترک بودند که درک نمی‌کردند جهان‌شمولی محاسباتی بر چه چیزی درباره‌ی دنیای فیزیکی و مخصوصاً مغز انسان‌ها دلالت دارد.

ولی اشتباه پایه‌ای گروه دیگر بود که مسئول عدم پیشرفت است. آنها نتوانستند تشخیص دهند چیزی که مغز انسان را از دیگر سامانه‌های فیزیکی متمایز می‌سازد، از نظر کیفی با تمام کارکردهای دیگر تفاوت دارد و نمی‌توان آن را به همان صورتی مشخص و معین کرد که تمام شاخصه‌های دیگر برنامه‌های رایانه‌ای را می‌توان تشخیص داد. نمی‌توان آن را با هر نوع از روش‌هایی که برای نوشتن هر نوع برنامه‌ی دیگری مناسب است برنامه‌‌دهی کرد. همچنین نمی‌توان فقط با بهبود عملکردشان در وظایفی که فعلاً اجرا می‌کنند به این امر دست پیدا کرد و اهمیتی هم ندارد که این بهبود و اصلاح چقدر باشد.

چرا؟ من کارکرد هسته‌ای در سوال خلاقیت را فرا می‌خوانم: قابلیت تولید تبیینات جدید. برای مثال فرض کنیم از کسی می‌خواهید تا برای شما یک برنامه‌ی رایانه‌ای بنویسد تا اندازه‌گیری‌های دما را از سانتی‌گراد به فارنهایت تبدیل کند. حتی موتور تفاضلی را هم می‌شد برنامه‌ریزی کرد تا این کار را انجام دهد. یک رایانه‌ی جهانی مثل موتور تحلیلی می‌توانست این امر را با روش‌های بسیار بیشتری به دست بیاورد. شاید بخواهید برای تعیین کارکرد این برنامه برای برنامه‌ریز، برای مثال فهرست بلند بالایی از تمام ورودی‌هایی که احتمالاً می‌خواستید به آن بدهید( مثلا تمام اعداد از ۸۹.۲- تا ۵۷.۸+ با افزایش ۰.۱) به علاوه‌ی خروجی‌های صحیح معادل‌اش را فراهم کنید تا این برنامه بتواند با نگاه به پاسخ‌های فهرست در هر موقعیتی کار کند. از سوی دیگر احتمال دارد که یک الگوریتم طرح کنید مثل « تقسیم بر ۵، ضربدر ۹ و به علاوه‌ی ۳۲ و سپس گِردَش کنیم». نکته‌ی موضوع این است که هر طوری که برنامه کار کند، آن را طوری برنامه‌ریزی می‌کنید تا انتظارات شما را برآورده کند- تا یک تبدیل‌کننده‌ی دمای واقعی باشد-  اگر و تنها اگر همیشه به طور صحیحی هر دمایی که به آن می‌دهید را درون دامنه‌ی بیان شده تبدیل کند.

حالا تصور کنید به برنامه‌ای با کارکرد جاه‌طلبانه‌تری نیاز دارید: تا بعضی از مسائل قدیمی و حل‌نشده‌ی فیزیک نظری- مثلاً ماهیت ماده‌ی تاریک-  را با تبیین جدیدی نشانی‌دهی کند که به اندازه‌ی کافی قابل‌تأمل و دقیق باشد تا معیارهای لازم برای انتشار در یک مجله‌ی دانشگاهی را داشته باشد.

احتمالاً چنین برنامه‌ای AGI (و حتی بیشتر)‌ خواهد بود، اما چطور وظایف‌اش را برای برنامه‌ریزان رایانه مشخص می‌کنید؟ جدا از اینکه پیچیده‌تر از تبدیل دما است: مشکلات بنیادی بسیاری وجود دارد. فرض کنید قرار بود به نوعی فهرستی(درست مثل برنامه‌ی تبدیل دما) از تبیین‌های ماده‌ی تاریک به آنها بدهید که خروجی‌های قابل‌قبولی از برنامه باشد. اگر برنامه یکی از آن تبیین‌ها را بعداً به دست بدهد این موضوع شامل به انجام رساندن لازمه‌ی ما برای تولید تبیین‌های جدید نخواهد بود. هیچ‌کدام از آن تبیین‌ها جدید نخواهد بود: شما قبلاً خودتان آنها را درست کردید تا مشخصات آن را بنویسید. بنابراین در این مورد و در واقع در تمامی موارد دیگر برنامه‌دهی AGI واقعی، فقط الگوریتمی با کارکرد مناسب کفایت خواهد کرد ولی نوشتن آن الگوریتم( بدون یافتن اکتشافاتی جدید در فیزیک و پنهان کردن آنها در برنامه) دقیقاً کاری است که می‌خواستید برنامه‌ریزان انجام دهند!

متاسفم “دیو” نمی‌توانم این کار را انجام دهم: هال، هوش رایانه‌ای فیلم ۲۰۰۱: ادیسه‌ی فضایی استنلی کوبریک

معمولاً مباحث AGI با تصور تنها یک آزمون از برنامه و نه مشخصات‌اش، از این موضوع دوری می‌کند( این آزمون سنتی توسط خود تورینگ مطرح شد). این آزمون می‌گفت وقتی انسان‌ها با این برنامه از طریق نوعی واسطه‌ی کاملاً متنی تعامل داشته باشند، قضاوت‌های (انسانی) قادر نخواهد بود تشخیص دهد که این برنامه انسان است یا نه، بنابراین تنها قابلیت‌های شناختی خواهد بود که بر خروجی تاثیر خواهد گذاشت ولی این آزمون(اگر کاملاً رفتاری باشد) هیچ سرنخی به ما نمی‌دهد که چطور به این معیار یا ملاک برسیم. همچنین نمی‌توان با روش ‘الگوریتم‌های فرگشتی’ به هدف‌مان برسیم: بدون اینکه بدانیم چطور یک برنامه‌ی AGI‌ بنویسیم آزمون تورینگ را نمی‌توان خودکارسازی کرد چون ‘قضاوت‌های’ یک برنامه باید خود قابلیت را هدف بگیرد.

و در هر نوع موردی AGI نمی‌تواند کاملاً از نظر رفتاری تعریف شود. در آزمایش فکری کلاسیک ‘مغز در خمره’، وقتی مغز به صورت موقتی از مجراهای ورودی و خروجی‌اش جدا شود، دارد فکر می‌کند، حس می‌کند و برای خودش تبییناتی را درست می‌کند یعنی دارای تمام شاخصه‌های شناختی یک AGI‌ است. بنابراین شاخصه‌های مربوط یک برنامه‌ی AGI تنها شامل روابط بین ورودی‌ها و خروجی‌هایش نیست.

نتیجه این است که برخلاف هر نوع کارکردی که تا به امروز برنامه‌ریزی شده، این یکی را نمی‌توان با مشخصات یا آزمونی از خروجی‌هایش به دست آورد. چیزی که بدان نیازمندیم کمتر از یک پیشرفت غیرمنتظره در فلسفه نیست، نظریه‌ی معرفت‌شناسانه‌ی جدیدی که توضیح می‌دهد چطور مغزها شناخت تبیینی ایجاد می‌کند و از این‌رو به طور کلی بدون اینکه آنها را به عنوان برنامه‌ها به کار بیاندازید تعیین می‌کند کدام الگوریتم‌ها دارای آن کارکرد است و کدام نیست.

ادامه دارد »»»

مطالعه قسمت اول

ترجمه: امیرحسین سلیمانی/ سایت علمی بیگ بنگ

منبع: aeon.co

دیدگاهتان را بنویسید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

10 دیدگاه

  1. بسیار عالی. در پاراگراف بندی و نشانه گذاری متن دقت بیشتری بفرمایید. با تشکر

  2. مطالب قابل تامل هستند ولی باید در نظر داشت که نشات گرفته دانستن تمام خواص انسانی از مغز مادی که به ظاهر هم موجه و معقول مینماید چشم بستن بر سایر احتمالات ممکن میباشد. هر چند نظریاتی چون دوالیسم نیز در آنها نوعی تفکر رادیکال مشاهده میشود و خود مشکل لاینحل نحوه ارتباط ذهن کاملا غیر مادی با مغز تمام مادی را مطرح میکند ولی حداقل یک مسیر را در میدان دید بشری قرار میدهد که الزاما هم کاملا مستقیم نخواهد بود. آنچه را که پیشنهاد دهندگان دوالیسم موجه بر اندیشه خود میدانند بیشتر مترتب بر خواص غیر الگوریتمیک ذهن انسانی همانند خود آگاهی، تولید اندیشه و مفاهیم، داشتن دنیای درونی یا سابجکتیو، احساسات و ادراکات که بحث کوالیا یا همان کیفیت در آنها مطرح است و تجربه های غیر متعارفی چون تله پاتی و تجربیات نزدیک به مرگ که بعضا گزارشات آنها قابل تامل میباشد و با دانش کنونی بشر در مورد ذهن و مغز تعارض دارد، میباشد. نظریات دیگری در مورد ذهن و مغز داده شده مانند مثلا نظریه اُرک اُ آر که در همین سایت مقالاتی را دوستان در این باره منتشر کرده اند و یا نظریه تریالیسم اینتراکشنیسم جناب سر جان اکسل که نوعی مکمل را جهت رفع ایراد دوالیسم ارائه کرده و یا نظریه پروتومنتالیسم که به نوعی آگاهی را به ذرات مادی تقلیل داده و ادعا کرده که این آگاهی های خرد با به هم پیوستگی مناسب ذرات مادی مانند آنچه که در مغز روی میدهد آگاهی بزرگتر یا همان آگاهی انسانی را پدید می آورند و نظریه ذهن محاسباتی که ادعا میکند مغز صرفا یک کامپیوتر محاسباتی بسیار قوی است و ذهن هم از همین محاسبات و کامپلکسیتی یا پیچیدگی این دستگاه محاسباتی الگوریتمی پدید می آید و ادعا میکند که اگر بتواند دستگاهی با ظرفیت و توان محاسباتی مغز و الگوهای ارتباطی مشابه آنچه در مغز بین نورونهاست را بین ندهای محاسبه گر آن ایجاد کند و یا آنها را در یک سیستم محاسباتی یکپارچه ولی قوی تماما شبیه سازی کند دستگاه خودآگاه خواهد شد. ساختار زبان انسان خود حاوی ویژگی های غیر الگوریتیمیگ میباشد، مثلا در بیشتر این متنی که نوشته شده شما شاید تعداد انگشت شماری کلمه بیابید که در جهان خارج عینیت داشته باشند مثل کلمه مغز در حالی که بیشتر کلمات این متن مفهومی هستند. چیزی که ما در وجدان و شهود خود در میابیم که به قول رفقا شاید هم توهم باشد (بگذریم که کسی تا حالا پیدا نشده بگوید توهم دقیقا چیست و چرا پای چیزی را که نمیتوانی آنرا درست توضیح دهی وسط استدلالت میکشی) اینست که این مفاهیم به صورت مقید (در ذهن انسانی) ذاتا اصالت دارند یعنی برای ما میتوانند باعث الزام و انجام افعالی در دنیای عینی شوند در حالی که نمیتوان رد پای آنها را در دنیای تعین پیدا نمود. درست است که مغز موجودیت منحصر به فرد و عینیی هست که شاید نتوان با کامپیوتر های دیجیتال آنرا دقیقا شبیه سازی نمود و نیاز به ظرفیت های بالای محاسباتی دارد مثلا با استفاده از ظرفیت های بسیار بالای محاسباتی مثلا بشود ۹۹ درصد کاکرد نورونها را شبیه سازی کرد و نه دقیقا صد در صد آنرا که بیانگر شبیه سازی تقریبا دقیقی از مغز مادی با سیستمی الگوریتمیک هست که یعنی مغز هم سیستمی الگوریتمیک هست ولی خواص حداقل به ظاهر غیر الگوریتمیک انسانی را چگونه توجیح میکنید؟ به عنوان آخرین سخن میتوان اینطور گفت که میشود تصور نمود ذرات مادی دقیقا آنطور که ساختار خشن و ریاضیاتی فیزیک کنونی آنها را توصیف میکند نباشند مثلا همانطور که پروتومنتالیسم در مورد آنها سخن میگوید و مفاهیم هم چندان بیگانه با دنیای مادی نباشند یعنی نه آن رداکشنیسم رادیکال و نه آن دوالیسم رادیکال.

    1. دوست عزیز موارد جالبی رو در میان گذاشتید. خدمتتون عرض کنم که این مقاله حرف آخر در این زمینه نیست و هدف گروه بیگ بنگ گردآوری نظرات افراد متخصص در زمینه‌های مختلف( در این مورد خودآگاهی و هوش مصنوعی) است. در آینده مباحث بیشتری در این زمینه خواهیم داشت و به نظرات افراد دیگر هم خواهیم پرداخت. با ما همراه باشید.

    2. موضوع شبیه سازی مغز و ساختار خودآگاهی خیلی پیچیده است. به قول آنیل ست عصب شناس دانشگاه ساسکس میگه مغز چطور پدیده های طبیعی به توهم تبدیل میکنه و تقلیل کامل مغز و ذهن به غیر از دستگاه بیولوژیکی و زیستی ممکن نخواهد بود چون تکامل و فرگشت بشریت طی میلیون ها سال کار طبیعت تبدیل شده به انسان و عقلانیت اینکه انسان بودن با این بدن طبیعی جلوه میده

      1. به نظر من ساختارهای بیولوژیکی را هم در صورتی که اثرات مکانیک کوانتوم لحاظ نشود میتوان توسط سیستم های پردازشی کلاسیک شبیه سازی نمود البته اگر ثابت شود که مسئله حیات فراتر از فرایندهای شیمیایی عادی است و ساختار های بیولوژیکی بستری برای ظهور خواص غیر کلاسیک یعنی همان خواص کوانتومی میباشند آنوقت جواب این سوال یعنی توانایی شبیه سازی سیستم های بیولوژیکی توسط سیستمی محاسباتی به زمان ارائه اولین کامپیوتر های کوانتومی کارآمد و برنامه نویسی کوانتومی کارآمد در صورت امکان موکول خواهد شد. اما فکر نمیکنم مسائلی که در کامنت بالا بیان شده فقط با توسل به ساختارهای منحصر به فرد زیستی قابل توجیه باشد. این وسط توسل به تکامل هم خود معمایی شده است درحالی که هزاران سوال در مورد نحوه دخالت این فرایند در توسعه و دگرگونی ساختارهای زیستی به عنوان مثال از چگونگی گذار از تک سلولی های ساده به پر سلولی های بسیار پیچیده و دارای اندام های فوق مدرن به هیچ عنوان مشخص نیست با صحبت از این که تکامل باعث این پیشرفت شده به ظاهر به سوال پاسخ داده شده. به نظر من غیر از فرایند انتخاب طبیعی باید فاکتورها نامشخص یا قوانین ناشناخته ای وجود داشته باشند و الا توجیه حتی ایجاد مثلا مو بروی چشم به عنوان ابرو توسط فرایند انتخاب طبیعی غیر ممکن است تا چه رسد به توجیه ایجاد اندام های بسیار پیچیده مانند چشم و یا سیستم اعصاب مرکزی و یا سیستم گردش خون و … و در آخر ایجاد هوشیاری و آگاهی انساانی. در نهایت به یکی از ویژگی های منحصر به فرد ذهن انسانی یعنی قدرت تولید سیستم های ریاضی اشاره میکنم. طبق اصل ناتمامیت کورت گودل در هر سیستم ریاضی خودسازگار همواره گزاره های تصمیم ناپذیر وجود خواهند داشت اول در نظر بگیرید که خود ارائه همین اصل به ظاهر ساده مبین ساختار متعالی ذهن انسانی است اما خودآگاهی و آگاهی و ادراک میتواند با استفاده از هر جمله تصمیم ناپذیر در یک ساختار ریاضیاتی ساختار جدیدی را ابداع کند مثل گذار از هندسه اقلیدسی با استفاده از اصل توازی به هندسه های نا اقلیدسی و دیفرانسیلی و یا گذار از سیستم اعداد طبیعی به سیستم اعداد صحیح و سیستم اعداد گویا سپس ارائه اصول وجود سوپریمم و اینفیمیم برای مجموعه های اعداد حقیقی به ترتیب از بالا کراندار و از پایین کراندار و ایجاد سیستم اعداد حقیقی و پس از آن گذار به سیستم اعداد مختلط و اکتانیون ها کواترنیون و یا ایجاد ساختار ریاضیاتی بسیار گسترده در خصوص احتمالات و یا نظریه گراف ها و صدها شاخه عجیب و غریب ریاضی که ممکن است به گوش هیچ کدام مان نخورده باشد. شاید اینها به نظر برخی دوستان خیلی مهم جلوه نکند و بگویند که با هوش مصنوعی هم میتوان در آینده چنین وچنان کرد ولی در نظر داشته باشید که هوش مصنوعی الگوریتم تشخیص الگویی بیش نیست که در اینجا خود را در تشخیص آن الگو بهبود میبخشد و تازه شما باید این الگوریتم را ایجاد کنید و الگو را به آن معرفی کنید و الا خود هوش مصنوعی توانایی ایجاد الگو را به صورت کلی ندارد، اما در ایجاد ساختارهای بدیع ریاضی دوچیز لازم است که در هوش مصنوعی نیست یک توانایی گذار از محدودیت ناشی از اصل ناتمامیت گودل و دوم توانایی ایجاد یا خلق مفهوم که این لازمه اولی هم میباشد، مثل ساده ترین مفهوم یعنی مفهوم عدد یا مفاهیم هندسی مثل خط و نقطه صفحه و فضا و ابر فضا و یا مفاهیم شگفت انگیز آنالیز ریاضی، دوستانی که با آنالیز حقیقی و یا مختلط و یا مباحث توپولوژی آشنا هستند میفهمند و یا مفاهیم جبر خطی و فضای برداری، خود مفهوم بردار و فضای برداری به قدری مجرد است که برای درک دقیق آن نیاز به زمان بسیار زیادی است همین مفهوم باعث شد که هیلبرت فضای برداری که به نام خودش معروف است را پایه گذاری نمود که پایه واساس مکانیک کوانتوم میباشد. به نظر من درک بشر از طبیعت یعنی خلقت مفاهیم و استفاده از آنها به عنوان ابزاری در توصیف طبیعت. این مفاهیم به هیچ عنوان در طبیعت عینیت ندارند ولی بشر بیشتر آنها را از طبیعت انتزاع نموده یعنی مثلا مفهوم عدد را از مفهوم تعدد چند شی مشابه بهره گرفته که خود این هم یک مسئله ذهنی غامض است. این قابلیت انتزاع و ایجاد مفهوم قابلیت کلیدی ذهن بشری است و نمیتوان آنرا صرفا با قابلیت تشخیص الگو که یکی از الزامات برای این انتزاع میباشد توصیف شده دانست زیرا برای بسیاری از این مفاهیم هیچ ساختار تکراری در طبیعت حضور ندارد که الگویی در آن یافت شود مثل مفهوم اعداد موهومی که توانایی بشر در عبور از محدودیت ناشی از اصل ناتمامیت را نشان میدهد و یا مفهوم حد که معرف مفهوم دیفرانسیل و انتگرال و معادلات دیفرانسیل و انتگرال میباشد و یا مفهوم احتمال. قدرت تشخیص الگو یکی از قابلیت های کلیدی ذهن انسانی میباشد و ادراک انسانی فراتر از این است یعنی قدرت ایجاد مفهوم که تنها میتوان بخشی از آن را مرتبط با قدرت تشخیص الگو دانست.

        1. درود بر شما
          به نکته های خوبی اشاره داشتین
          ساخت هم زمان ذهن و مغز که عین انسان عملکرد داشته باشه واقعا یا خیلی دشوار یا غیر ممکن
          چون ما هنوز در ابتدای راه شناخت انسان و تکامل و ساختار مغز و غیره هستیم

  3. آقای سلیمانی عزیز بازم خبرهای رابرت لارنس کوهن منتشر کنید
    باتشکر

    1. چشم. مورد بررسی قرار میگیره و اگه مقاله‌ی مناسبی از ایشون دیدم حتماً ترجمه می‌کنم