آیا مفهوم «خود» صرفا یک توهم است؟
بیگ بنگ: رابرت لارنس کوهن، سازنده، نویسنده و مجری مجموعه تلویزیونی «نزدیک به حقیقت»(Closer to Truth) که به کمک متفکران پیشگام جهان به کاوش عمیق ترین سوالات بشر می پردازد در گفتگوهای خود با متفکران دانش در مورد مفهوم “خود” صحبت کرده است که در زیر می توانید بخشی از این پرسش و پاسخ را بخوانید.
به گزارش بیگ بنگ، کوهن می گوید: مادرم به تازگی تولد صد سالگی اش را جشن گرفته است. این بار ولی بانوی مغرور و خوش زبان همیشگی نمی تواند راه برود یا حرف بزند. البته او اعضای خانواده را تشخیص می دهد و وقتی نوه بزرگش را می بیند لبخند میزند. او حتی وقتی به درستی احساس می کند که مردم دارند درباره او صحبت می کنند وقتی میبیند که از جواب دادن به آنها عاجز است صورتش حالت عصبانیت به خود می گیرد و مشت هایش را گره میکند. در زیر می توانید نظرات کوهن و برخی محققان را مطالعه کنید:
آیا هنوز هم چیزی به نام «خود» در او باقی مانده است؟
کوهن: البته که اینطور است. اگرچه این همان «خود او» نیست و یک خود سالمند از اوست. اما با این وجود در درون او قطعا چیزی به نام «خود» هنوز وجود دارد. درباره دیگر افرادی که با او در یک آسایشگاه نگهداری می شوند چطور؟ بعضی از آنها آلزایمر پیشرفته دارند و نمیتوانند عزیزان خود را تشخیص دهند. آیا در درون آنها هم چیزی به نام «خود» وجود دارد؟ چه زمانی یک شخص فاقد «نفس یا خود» می گردد؟
اصلا «خود یا نفس انسان» چیست؟ مفهوم «خود» چه معنی می دهد؟ و چه شرایطی باید وجود داشته باشد تا شخصیت محقق شود؟
کوهن: ماهیت خود یکی از سوالهای بنیادین و قدیمی فلسفه است. مفهوم خود به سادگی توصیف می شود و در عین حال کشف چنین چیز مرموزی دیوانه کننده است. در فلسفه آن را بخشی از ذهن می دانند و در زیست شناسی بخشی از مغز. در فلسفه پایدار بودن (چیزی که در گذر زمان تداوم یابد) آنرا مد نظر قرار می دهند و زیست روانشناسی وحدت روانی نفس (چگونگی احساس منحصر به فرد بودن توسط مغز) آن را.من میشنوم؛ من میبینم؛ من احساس می کنم، ما این احساسات جدا از هم را چطور به شکل یک کل منسجم دریافت میکنیم؟ چطور همه این خصایص به صورت «من» درک می شوند؟
به یک عکس قدیمی از خودتان نگاه کنید، مثلا عکسی از دوران ابتداییتان. حال در آینه به خودتان نگاه کنید. آیا هر دو شخص یکی هستند؟ اما چگونه ممکن است؟ از نظر ظاهری کهشبیه به هم به نظر نمی رسید. خاطراتتان نیز متفاوت است. تقریبا همه سلول هایی که در جسم کودکیان وجود داشته حال درجسم بزرگسالیتان تغییر کرده است.
من خودم را به عنوان همان شخصی که به دبیرستان میرفت احساس می کنم، همان شخصی که به دانشگاه رفت، همان شخصی که خانواده تشکیل داد و برای شغلش زحمت کشید، دقیقا همان شخصی که هر بار در آینه می بینم. دهه ها گذشته، به تجربیاتم افزوده و خاطراتی اندوخته ام؛ با این حال من هنوز هم خودم را خودم احساس میکنم و از نظر من همه آنچه که تاکنون بوده ام یکی است. «من» همیشه «خودم» هستم. نه تنها به شکلی مداوم بلکه یکسان و واحد.اما بعضی از اندیشمندان میگویند احساسی که ما از خودمان داریم صرفا یک توهم است.
آیا «من» وجود خارجی دارد؟
جان سرل، استاد فلسفه ی ذهن در دانشگاه برکلی کالیفرنیا، در مجموعه تلویزیونی «نزدیک به حقیقت» به کوهن گفت: «مشکلی که با مفهوم هویت شخصی داریم این است که ما احساسمان از خودمان را به عنوان یک واقعیت خارجی در نظر میگیریم. اما این از نظر فلسفی به سختی قابل قبول است، به این دلیل که تجربیات ما دائما در حال تغییر است، به همین شکل همه بخش های بدنمان نیز مدام تغییر می کنند و به طور کلی تک تک مولکول های بدن ما با گذشت زمان با تغییر مواجه می شوند.»
در قرن هجدهم میلادی دیوید هیوم، فیلسوف اسکاتلندی، مفهوم «خود» را رد کرد. سرل در تفسیر این عقیده ی هیوم می گوید: «هربار که من پیشانی ام را فشار میدهم و حالتی بهت زده به خود میگیرم «این «من» دقیقا در کجای وجودم قرار دارد؟» من دستم را وقتی که سرم را هل می دهد احساس میکنم، ممکن است حالتی از پریشانی را احساس کنم، اما جدا از همه این تجربیات خاص هیچ «منی» در پس همه اینها وجود ندارد.»
از نظر سرل ما میتوانیم به تعریف «خود» بپردازیم، به عنوان مثال، می توان گفت «خود» مفهوم ثابتی است از شخصیت فرد است که فارغ از دیگر اجزای فرد بدون تغییر باقی میماند. اما چه چیزی ثابت باقی می ماند؟ جسم فرد، حافظه، شخصیت و یا دیگر موارد، به نظر می رسد که هیچیک از اینها برای تعریف خود کافی نیستند، چون با وجود تغییر یا حتی از بین رفتن هر کدام از آنها ما هنوز هم استمرار مَنیتِ خود را احساس می کنیم. سرل گفت : «ما باید به دنبال آن چیزی باشیم که توانایی درک رفتار منطقی را به ما می دهد. میخواهیم آن «روحی» را بیابیم که در پس همه این هاست، البته اصلا اگر چنین چیزی وجود داشته باشد.»
کالین مک گین فیلسوف بریتانیایی، با این گفته سرل موافق است. به نظر او سردرگمی ما نسبت به مفهوم «خود» در واقع ناشی از عدم شناختمان از ذهن است. او می گوید «خود یک چیز واقعی است ولی منشا آن در مغز است. در واقع استمرار و یگانگی نفس انسان با وجود گذر زمان ناشی از چیزی در مغز است ما نمی دانیم چگونه کار میکند فقط از وجود آن مطمئنیم.
مک گین تاکید می کند که ما هنوز یک تعریف روشن از خود نداریم. او در این باره اظهار داشت: «ما درک کمی از خود داریم، زیرا وقتی «من» را به کار میبریم آن را به صورت اول شخص تجربه میکنیم، ولی نمی دانیم که آن چیزی که «من» خوانده می شود به جز یک حالت ذهنی واقعا چیست. ما حتی نسبت به اینکه چیزی به نام نفس انسان واقعا وجود داشته باشد و ناحیه ای از مغز مختص به آن باشد بی اطلاعیم.»
مک گین این انتقاد را نسبت به نظریه هایی که درباره «خود» ارائه می شوند وارد می داند که چرا اکثر آنها به ندرت به مسئله استمرار هویت شخصی در گذر زمان پرداخته اند. او می گوید: «همه ما به وضوح این را احساس می کنیم که آن چه که از ما چند لحظه قبل وجود داشته است به همان چه که لحظاتی بعد از ما خواهد بود پیوسته و یکپارچه است. این در واقع تعبیری دیگر از همان استمرار و یکپارچگی نفس ما در گذر زمان است.»
البته مک گین وجود هرگونه نیروهای فرا طبیعی در این باره را رد میکند. او می گوید «مردم تصور می کنند که نفس انسان ذاتا چیز عجیب و غریبی است و این یعنی اینکه «خود» باید چیزی فرا طبیعی باشد که می تواند مستقل از مغز هم وجود داشته باشد.»او گفت: « ولی از نظر من نفس انسان ریشه در مغز دارد. و چون ما شناخت بسیار کمی درباره آن داریم صرفا یک دید انتزاعی درباره آن داریم.» اما سوال اینجاست که مک گین از کجا می داند که نفس ما ریشه در مغز فیزیکی مان دارد؟ به کمک چه مکانیزمی به این درک رسیده است؟ حتی تصور اینکه چه جوابی برای این سوال داشته باشد هم برایم مشکل است.
آیا درک ما از خودمان صرفا یک توهم است؟
بعضی می گویند هیچ چیز مرموز و عجیبی وجود ندارد، چون در واقع هیچ نفسی وجود ندارد و هیچ چیزی به نام «خود» موجودیت ندارد. آیا واقعا احساس درونی ما از هویت شخصیمان صرفا یک توهم است؟ این سوال را من از سوزان بلکمور فراروانشناس سابق که در حال حاضر یک شک گراست پرسیدم. او به سوال من اینگونه جواب داد: «هیچ دلیلی وجود ندارد که فرض کنیم نفس ما واقعا پیوسته است و استمرار دارد. چون اگر بدن یا مغز انسان را مورد بررسی قرار دهیم متوجه می شویم که هیچ محلی که بتوان گفت نفس در آنجا قرار گرفته است وجود ندارد. پس سوال این است که چرا ما احساس می کنیم که چنین چیزی وجود دارد؟»
به نظر بلکمور ما مخلوق احساسات خود هستیم. او میگوید: «توهم استمرار نفس، تنها به این دلیل به وجود می آید که ما تمایل داریم به دنبال چنین چیزی باشیم.» اگرچه همه چیزهایمان لحظه به لحظه در حال تغییر است ولی وقتی همه تجربیاتمان را به هم متصل می کنیم به احساسی درونی از خویشتن میرسیم. او می گوید: « ما در حین بیداری جریان مداومی از آگاهی را تجربه می کنیم در حالی که آنچه در این مدت می گدرد ثابت و یکپارچه نیست. در طول این مدت چیزهای موازی متعددی در جریان است ولی ما غالبا این تصور را داریم که «اوه، این منم، این همان نفس من است» و به همین سادگی داستان خودمان راخلق میکنیم»
او ادامه می دهد: «آنچه که «من» نامیده می شود فقط یک بازسازی ذهنی است. آنچه از ما در 30 دقیقه قبل وجود داشته در 30 دقیقه آینده نیز وجود خواهد داشت، اما این دو دقیقا یک شخص نیستند، آنها صرفا پدیده های مجزایی هستند که در جهان ما در حال رخ دادن است.» او نتیجه گیری می کند: «بنابراین هیچ نفسی نمی میرد» چون هیچ نفسی وجود نداشته که بخواهد از بین برود و «قطعا هیچ نفسی هم بعد از مرگ ادامه نخواهد داشت.» به نظر می رسد سوزان نسبت به مرگ بی تفاوت است و ترسی از آن ندارد، بنابراین از او پرسیدم از نظر او اینکه «هیچ نفس انسانی ای وجود ندارد» خبر خوبی است؟
او در جواب گفت: «درک این موضوع شخصا حس خوبی به من داد، وقتی چنین چیزی را در می یابیم، میتوانیم همه چیز را رها کنیم و بگذاریم که این جهان کار خودش را بکند. دیگر با جهان مبارزه نمیکنیم و دست از تقلا کردن برمیداریم، زیرا هیچ «منی» وجود ندارد که در برابر جهان بایستد. مرگ دیگر دردناک نیست، چون از ابتدا هیچ نفسی وجود نداشته است که حالا بخواهد بمیرد. هر لحظه از جهان فقط یک داستان جدید است.»
از نظر دنیل دنت، استاد فلسفه دانشگاه تافتز، درک ما از «خود» یک توهم خود ساخته است که از تجربه ما از جهان نشات گرفته است. او برای توضیح بهتر این قضیه، نفس انسان را با مرکز گرانش(نقطه ثقل) اشیاء که یک مفهوم انتزاعی است مقایسه کرده است، نقظه ثقل شئ واقعا وجود خارجی ندارد اما ما آنرا واقعی فرض و تجربه می کنیم. دنت در این باره میگوید: «در مواجهه با ادراک پیچیده انسانی، ما سعی میکنیم همه چیز را حول یک نقطه متمرکز کنیم، این همان تلاشی است که منجر به وجود آمدن «خود» می شود که به روایت نقطه ثقل گرانش بسیار شبیه است.»
دنت ادامه می دهد: «در میان مجموعه ی بزرگی از خاطرات، فعالیت ها، امیال و اهداف و … (به عنوان خصیصه های روانی) نفس انسان چگونه تبلور می یابد؟ چه چیزی همه این خصوصیات را داراست؟ این ها سوال هایی است که ما در حین فکر کردن به مفهوم خود با آنها مواجهه می شویم و این یکی از خواص مغز ماست که هنگام برخورد کردن با تناقضات یا ما را مجبور به کنار گذاشتن آنچه که همخوانی ندارد می کند یا اینکه به ساختن داستانی ساختگی برای توجیه تناقض ترغیب می کند و اینجاست که مفهوم خود به وجود می آید.»
اما حال سوالی که پیش می آید این است که چگونه نفس با گذشت زمان و با وجود تغییرات جسم و مغز باز هم ثابت باقی می ماند؟ دنت در این باره جواب داد: «این تصور که نفس انسان یک پدیده کاملا غیرقابل تغییر و منحصر به فرد است تلاشی ناقص برای حل کردن این مشکل است. مثل این می ماند که ظاهر آن را با کاغذ کادو تزئین کرده باشیم ولی باطن آن هنوز هم یک مشکل باقی مانده باشد.»
او ادامه می دهد: «در حال حاضر تنها مکتبی که ادعا میکند جوابی برای این سوال دارد مکتب متافیزیک است که البته ما باید قطعا آن را کنار بگذاریم.» اما دنت عزیز، با عرض پوزش باید بگویم که من نمیتوانم آن را رد کنم. به نظر من احساس من از خودم (احساس درونی من از یکپارچگی هویت شخصی ام در طول زمان) یک احساس واقعی است. نمیدانم شاید هم من دارم خودم را گول میزنم؟
ترجمه: امین میرزایی/ سایت علمی بیگ بنگ
منبع: Livescience.com
من ایرادی به نظرات نمی گیرم، چونکه هر کدام دسته کم متعلق به 5 سال پیش است و امکان تغییر نگرش در تک تک افراد حاضر در این دیدگاه ها وجود دارد. امّا نکتۀ جالب توجه اینه که سوزان بلکمور می گوید که ما مخلوق احساسات خود هستیم. یعنی اگر احساسات را از خودمان بگیریم، مفهومی با نام “من” وجود نخواهد داشت. حالا مسئله اینجاست، آیا حیوانات احساسات ندارند، پس آنها هم حس من بودن دارند؟! قطعاً چونکه قوۀ درک، تعقل و اراده ندارند در نتیجه احساسی مبنی بر آگاهی از حضور خودشون ندارند. ولی احساسات که دارند. همونطور که می بینید، مفهومِ من از چیزی درونی تر نشأت می گیرد، چیزی که یک گوسفند حس نمی کند، اما ما حس می کنیم. گوسفند هم قطعاً مغز دارد و حتّی مغزی شبیه به انسان. امّا هرگز از مفهوم “من” آگاه نیست. نه اینکه مرده است، بلکه تنها از دستورات ژنتیکی روی DNA پیروی می کند و نه بیشتر. امّا انسان علاوه بر مغز و دستورات ژنتیکی می تواند تصمیم بگیرد که نسبت به احساسات خودش بی اعتنا شود و مثل یک درویش همه چیز را حتّی با وجود نیاز شدید به آن؛ کنار بزند. دقت کنید که من نمی گویم، من یک توهم نیست. اتفاقاً هست. امّا کی گفته که واقعیت خودش یک توهم نیست؟!
حالا به نظرتون این من قابل انتقال و کپی هست؟ یعنی میشه مثل فیلم اواتار اون رو روی یک جسم یا دستگاه دیگر کپی کرد؟ از این گذشته اگه بعدا پیوند سر با موفقیت انجام شود ایا بعد از یک عمل, سر فردی که جسم را دریافت کرده میتواند خاطراتش یا بیاد بیاورد و مثل قبل خودش را احساس کند یا نه… مهم تر از همه ایا دانش انتقال اگاهی برای زندگی جاودانه دست یافتنی است؟
سلام
اصلا من مفهوم “خود”رو متوجه نميشم
يكي بهم بگه منظور از “خود”چيه؟ادراك دروني ما؟احساساتمون؟
این سوال را اگر از 10 نفر بپرسید احتمال دارد 10 پاسخ متفاوت دریافت بکنید.
بنده نظر شخصی ام را عرض میکنم.
تشابهی که هر کدام از ما با یک کامپیوتر روی میز داریم این است که هر دو اطلاعات را دریافت میکنیم در حافظه ذهیره میکنیم و آنها را پردازش میکنیم و در نهایت بر حسب نیاز خروجی هایی را به محیط اطرافمان تحویل میدهیم. ولی تفاوت بزرگی که ما با یک کامپیوتر روی میز داریم این است که ما از اینکه وجود داریم آگاهیم. بنظر بنده پایه ای ترین چیزی که که در نتیجه وجود خود آگاهی برای ما حاصل میشود همین مسئله است. همچنین بنده عقیده دارم وقتی خود آگاهی را صرفا فیزیکی در نظر میگیریم به بن بست میرسیم. چون همه سلولهای ما که زنده و فعال هستند بطور دائم در حال بازسازی اند یعنی به احتمال قریب به یقین ماده ای که دوسال پیش بدن ما را تشکیل میداد الان ماده جدیدی جایگزین آن شده ولی پدیده ای که از درون ما ، بعنوان ناظر ، همه چیز را مشاهده میکند ثابت مانده است.
بنده این پدیده را که در طول زمان بر خلاف جایگزینی ماده ، ثابت می ماند ، پدیده خود آگاه یا منشا خود آگاهی ما در نظر میگیرم. و در مورد اینکه از چه چیز ساخته شده اطلاعی ندارم. ولی یقین صد در صد دارم که وجود دارد و از وجود خود آگاه است.
نکته جالب دیگری که در مورد این پدیده می توان گفت این است که، خود آکاهی تنها منشا “اول شخص مفرد” برای هر موجود خود آگاه است و همه چیز در جهان حتا اعضای بدن خود شخص، غیر، و سموم شخص بحساب می آید.
امابه نظربنده اگه همون کامپیوترهم تمام سازوکاروقابلیت های مغزروداراباشه،یابعبارتی اگه کامپیوتری طراحی کنیدکه عیناًهمانندمغزانسان قابلیت پردازش اطلاعات روداشته باشه،اون هم میتونه درموردخودش،چگونگی سازوکارش و…..فکرکنه.
درکل تمام افکاروادراک شما نتیجه فرایندهای مغزاست که مغزبااستفاده ازداده های دریافتی وداده هایی که دراون ذخیره شده این اطلاعات روپردازش میکنه وداده های خروجی رو ارائه میده.پس میشه اینطورنتیجه گیری کردکه “من”نرم افزاری انتزاعی درنتیجه ی کنش های سخت افزاریست.
پس وجود”من”وجودی انتزاعی همانندهمان مثالِ نقطه ثقل گرانشیست .
باسپاس
تمام اینها از اون دریچه ای نشات میگیره که مارو با محیط بیرون از خودمون کانکت میکنه. هرچقدر این دریچه بازتر بشه ما بیشتر میفهمیم بیرون از جسممون چه خبره و چی میگذره این دریچه هه باعث میشه ما عاقل تر از دیگر موجودات باشیم چون داریم محیط پیرامون و کیهانو بهتر از موجودات دیگه درک میکنیم اون پیزنی که بعد از 90 سال نمیتونه حرف بزنه ی منظورشو برسونه این نیست که داره از درون من بودنشو از دست میده بلکه این دریچه به علت کهولت سن و فرسوده شدن سلول های مغزی داره بسته و بسته تر میشه تا اینکه طرف دیگه هیچ چیزی از محیط اطرافشو نمیتونه درک کنه و هیچ اطلاعاتی دریافت نمیکنه که این همون مرگ هست.
لطفا نام این نظریه بفرمایید خوشحال میشم.
سپاسگزارم
از توضيحات در دو پست شما چنين استنباط ميشه كه ، توانايي گرفتن اطلاعات از محيط پيرامون وقتي بيشتر و قوي تر ميشه بعد از گذر از يك آستانه باعث ميشه خود آگاهي يا همان “من” بوجود بياد ولي اين مسئله رو اگر در روباتها در نظر بگيريم با توجه به اينكه آنها هم روز بروز سريعتر و پيشرفته تر ميشوند ، بر اساس نظر شما بايد از يك حد به آنطرف تر بايد روباتها هم مثل ما خود آگاهي داشته ياشند. ولي اينكه مقدار ديتا از محيط پيرامون و مقدار پردازش و تعداد حقايقي كه از اطراف ، بعد از پردازش بدست مياد يك دفعه باعث ميشه يك خود آگاهي متولد بشه بسيار دور از ذهن بوده و اصلا دليل قابل قبولي براي آن نميتوان در نطر گرفت.
عقل انسان یا به عبارتی خود آگاهی انسان امری درونی نیست بلکه مجموعه ای از اطلاعاتی است که از محیط پیرامون دریافت میکنیم. ما بلفعل داری عقل یا شعور نیستم بلکه قدرت دریافت اطلاعاتمون از محیط پیرامون بیشتر از دیگر موجودات است. که باعث هوشمند بودنمون میشه. کیهان به خودی خود داری تمام اطلاعاتی هست که ما انسان ها تونستیم یاد بگیریم و درکش کنیم.حتی اختراعاتی که ما میکنیم و تمام اکتشافاتمون همگی چیزایی نیست که در کیهان وجود نداشته باشه بلکه بازتاب اطلاعاتیه که از کیهان و محیط پیرامون مثل یک آینه در ما متجلی میشه. هر چقدر این مقدار از درک بالاتر بره ما هوشمند تر میشیم و میتونیم بیشتر پیشرفت کنیم. با دستکاری ژنی که باعث میشه مغز ما اطلاعاتو از بیرون دریافت کنه ما میتونیم یک جهش ژنتیکی بزرگ به سمت فراهوشمند شدن برداریم.در رابطه با خود آگاهی چیزی بلفعل به عنوان نفس در ما وجود نداره بازهم این همان قدرت گرفتن اطلاعات ما از محیط پیرامون برمیگرده که این قوه انقدر در ما زیاد است که میتوانیم خودمونو درک کنیم و با خودمون ارتباط برقرار کنیم.
خوشحال میشم دوستاد دیدگاهمو نقد کنن.
بریدم
خوداگاهی واقعا مفهوم عجیبیه افرادی مثل دنیل دنت برای اینکه حرف خودشان روبه کرسی بنشانند لجاجت میکنند
یک مشکل واقعی در این نظریه وجود دارد اون هم اینه که کسی که این مقاله رو نوشته در حال فکر کردن به این هست که آیا خود او یک توهم هست اما این سوال را از خود نمیپرسد که چرا این “خود” میتواند در مورد توهم بودن خودش فکر کند؟آیا یک توهم میتواند در مورد توهم بودن یا نبودن خودش فکر کند؟
این مقاله نگفته آگاهی توهمه،بلکه گفته اون بخش از آگاهی که یک خود’رو شکل میدهد توهمه.
مثلا آدم ممکنه از بچگی کسی رو به عنوان پدرش بشناسه که در واقع در به دنیا آوردنش هیچ نقشی نداشته و تا زمانی که حقیقت رو نفهمه طریقه برخورد با پدرش دقیقا مثل کساییه که پدر واقعیشون رو میشناسن!
مثل این آدمی که به اشتباه کس دیگری رو ب عنوان پدر در نظر گرفته ممکنه علت وجود داشتن خود این باشه که طرف از وقتی که از خودش خاطراتی رو یادش میاد با چنین مسئله ای یعنی وجود داشتن «خود»همراه بوده و صرفا تکرار یک موضوع به یک شکل باعث شده باور کند که خودی وجود دارد.
ههمون یه چیزی میگیمو یه نظری داریم. اما هرگز به یه نتیجه ی قانع کننده نخواهیم رسید.
اگر “خود” یا همان “من” صرفاً زاییده ذهن است پس اگر مثلاً در همین الان یک کپی از مغز من عیناً بسازند و در واقع من رو شبیه سازی بکنند پس، آن کپیِ من خودِ “من” می شوم در حالیکه اینطور نیست و او یک آدم دیگه هست و من هم یه آدم دیگه که دارم زندگیم رو مستقل از او و دارای “من” مربوط به خودم انجام می دهم.
درود بر شما.واقعا جوابت عالیه
دیدگاه شما دوپهلو هست و میشه به این صورت هم آن را تفصیر کرد. اگر خوددزاییده ذهن است پس اگر مثلاً در همین الان یک کپی از مغز من عیناً بسازند و در واقع من رو شبیه سازی بکنند پس، آن کپی یک “خود” یا همان “من” دیگر مانند تو هست. هر “من” می تواند “تو” نیز باشد و چون “تو” هستی او دیگر “من” نیست.
در نتیجه دیدگاه شما نادرست بیان شده و هنوز کلی کار دارد تا شود یک دید فلسفی یک بحث علمی.
نام نبردن از جان لاک john locke در این مقاله عجیب بود
وقتی که احساسات و باورها و افکار ما یک توهم است و ما می گوییم که معنی “خود” وجود ندارد
پس قضاوت ما در این مورد که به صورت “قضاوت من” شکل می گیرد و باید توسط “من” هم تایید می شود
چگونه است؟
به طور کلی اگر من که قرار است این نظریه را تایید کنم پس آیا خنده دار نیست که این “من” که این قضیه را به عنوان یک اصل بنیادی قرار است تایید کند وجود خارجی نداشته باشد و بنابراین یک توهم با قضاوتش باید یک اصل بنیادی در جهان را تایید کند.
عالی بود
به نظر من اگر احساس وجود و خود آگاهی صرفا یک توهم باشد دلیلی وجود ندارد که این توهم سایر ادراکات بشر را شامل نشود یعنی ادراک جهان و موجودات فیزیکی آن و طبیعت و استقلال اشیا آن از هم و اصلا ادراک کل موجودات صرفا توهمی بیش نخواهد بود و سوالی که پیش می آید اینست که خواستگاه واقعی این توهم کجاست لابد میگوییم مغز اما طبق استدلال بالا مغز نیز توهمی بیش نیست و این سوال بدون جواب باقی میماند همه چیز میشود توهم اندر توهم و این نامعقول است. تمام این تلاشها ناشی از اینست که انسان بدنبال جوابی است برای اینکه آیا او بقا خواهد داشت یا با مرگ تمام میشود اما جواب هرچه که باشد، انسان تا زمانی که زنده است و میفهمد، ناچار است برای تایید سایر دریافت های خود اصلی ترین و ریشه ای ترین ادراک خود را یعنی خودآگاهی و درک وجود خود مستقل از اطرافش را به رسمیت شناسد در غیر اینصورت اصالت سایر ادراکات او نیز زیر سوال خواهد رفت من در این مقاله هیچ استدلال منطقی برای عدم اصالت نفس ندیدیم صرفا استدلالات قیاسی و توصیفی که اندیشمند سعی میکند با تمسک به آنها منظور خود را به شنونده برساند ولی قادر نیست او را قانع کند .
درود برشما دوست عزیز
عالی بیان کردی.
تا حدی با گفته های شما موافقم، فقط یک نکته رو لازم میدونم اضافه کنم، در این متن وجود مغز، نورون ها و یا جسم ما رد نشده، بلکه صرفا خود، و خودآگاهی ما زیر سوال رفته، به بیان ساده تر سخت افزار جسم ما وجود داره، اما نرم افزارش صرفا یک مفهوم انتزاعی هست و ذهنی هست که ما بهش معنی داده و بهش رنگ حقیقت می بخشیم.
مثلا اگرچه سخت افزار کامپیوتر قابل لمس و واقعی هست، اما نرم افزار های کامپیوتری صرفا چیزهایی انتزاعی هستند و مکان و شکل مشخصی ندارن، شما نمیتونید بگید مثلا برنامه فتوشاپ توی کامپیوتره، یا توی مونیتوره، بلکه این برنامه صرفا یک سری از داده های صفر و یک هست که در هر لحظه از روی هارد و رم کامپیوتر بارگذاری شده و درون پرداشگر مورد پردازش قرار می گیرن و ما همه این داده ها رو به صورت کلی به شکل یک برنامه به نام فتوشاپ ادراکش می کنیم،
با سلام خدمت شما دوست گرامی باید در نظر داشته باشی آنچه را که شما آنرا سخت افزار ویا نرم افزار میگویید صرفا مفاهیمی برآمده از ذهن هستند و وجود خارجی ندارند یعنی اگر یک مجموعه را در کنار هم سیستمی مینامیم فقط وفقط ادراک ذهنی ماست که میتواند هدفی واحد را در این مجموعه ببیند و به آن سیستم بگوید و آنرا صاحب هویتی مجزا از اجزای آن بداند والا اینها مشتی شی جدا از هم هستند و موجودیت واحدی را نمیرسانند پس شما هر جور هم که حساب کنی ادراک درونی ات مقدم بر احساس بیرونی ات خواهد بود فلذا برداشت شما از احساساتت میتواند راهگشا باشد ونه صرف احساس مگر در جایی که افعال ناخودآگاه و غیر ارادی است مانند عکس العمل مردمک چشم در برابر نور که از آن هم ممکنست خبر نداشته باشیم پس جایی که شما دارید در مورد یک سیستم مانند مغز صحبت میکنید در واقع این جزیی از مفاهیم ذهنی شماست که روی آن مانور میدهی وگرنه مغز هم مشتی ذره بیش نیست حتی همان نام گذاری مشتی ذره به آن نیاز به اندیشیدن دارد و بنابراین بدون اندیشیدن نمیتوان حتی پی به وجود مغز برد و برای آن کارکرد مشخصی تعیین نمود آنهایی که میگویند آگاهی و خود آگاهی توهمی بیش نیست و در حالی که در چنین وضعیتی حتی نمیتوانند توهم را هم تعریف کنند بهتر است به جای اندیشیدن فقط به محرک های فیزیکی واکنش دهند.
من هم با این نظر موافقم. همانند نرم افزاری که توی کامپیوتر بصورت داده نگهداری و پردازش میشه و این توهم رو بوجود میاره که نرم افزار بصورت یک چیز وجود داره، شخصیت و من بودن هم بصورت پالسهای الکتریکی روی شبکه ای از نرون ها درون مغز نگهداری و پردازش میشه.