به دنبال خاستگاه آگاهی– قسمت هشتم
بیگ بنگ: یک ضرب المثل قدیمی سومری اینگونه ترجمه شده است: «بی درنگ عمل کن، خدای خود را خرسند نما.» این برای تشکیلات سلسله مراتبی ثابت، که صداها همیشه درست و از اجزای اصلی آن سلسله مراتب بودند خوب بود، جایی که فرامین الهیِ زندگی ثابت و استوار با مناسک تغییر ناپذیر به هم بسته می شدند و از تاثیر آشفتگی های بزرگ اجتماعی مصون می ماندند. اما هزاره ی دوم پیش از میلاد دیگر به آن شکل ادامه نیافت. جنگ ها، فاجعه ها و مهاجرت های ملی مضمون مرکزی آن شد. هرج و مرج شفافیت های قدسی دنیای ناخودآگاه را تیره کرد؛ عرش خدایان را به لرزه در آورد. سلسله مراتب ها در هم شکست، بین عمل و خاستگاه الهی آن سایه افتاد، وقفه ای که باعث غیر الهی شدن گردید. بی بند و باری هولناکی که خدایان را ناخرسند، متهم کننده و بخیل کرد تا اینکه سرانجام زوال استبداد آن ها تحت تاثیر زبان موجب ابداع یک تمثیل فضا با «من» تمثیلی قرار گرفت. ساختمان دقیق و ظریف ذهن دوجایگاهی به آگاهی تحول پیدا کرد.
به مهم ترین زمینه هایی که اقتدار دوران دوجایگاهی را تضعیف کرد و در نهایت منجر به پیدایش آگاهی شد، اشاره می کنیم.
ناپایداری پادشاهی های دوجایگاهی
در دنیای کنونی، استبداد خشک حکومت ها را با نظامی گری و سرکوبِ به وسیله ی پلیس تداعی می کنیم. این تداعی ها را نباید به حالت استبداد دوره ی دوجایگاهی ربط داد. نظامی گری، پلیس، حکومت با ایجاد رعب همه ابزاری هستند برای کنترل عامه ی مردمِ آگاه. در دوران دوجایگاهی، ذهن دوجایگاهی بود که کنترل اجتماعی را بر عهده داشت؛ نه ترس، یا سرکوب یا حتی قانون. هیچ جاه طلبیِ شخصی، هیچ دشمنی شخصی، و هیچ ناکامی شخصی و هیچ چیز شخصی وجود نداشت. چراکه انسان های دوجایگاهی نه «فضای» درونی خصوصی داشتند و نه «من» تمثیلی که با آن خلوت بکنند. تمام ابتکار عمل در ندای خدایان بود. بنابراین در داخل هر ایالت دوجایگاهی احتمالا مردم بیشتر از هر تمدنِ پس از آن در صلح و دوستی بودند. اما در رویارویی بین تمدن های دوجایگاهی مختلف، مشکلات پیچیده و کاملا متفاوت بود. چنین ملاقات هایی به الهامات، هشدار ها و تاکید هایی که آن فرد با آن ها رشد کرده بود بستگی داشت.
ملاقات دو نفر از دو فرهنگ دوجایگاهی متفاوت را در نظر بگیرید. تصور می کنیم آن ها زبان یکدیگر را نیز نمی دانند و در تملک خدایان متفاوت هستند. در دوران صلح، شهری که از رفاه و رونق برخوردار بود و زراعت انسان، درو کردن، انبار کردن و مرتب کردن محصول همه بدون اشکال مثل جمع مورچه ها انجام می شد، می توان انتظار داشت که ندای الهی خدای آن شهر دوستانه باشد. بنابراین توهمات صوتی همه ی انسان ها تمایل به زیبایی و آرامش داشت که خود باعث تقویت هم آهنگی و کنترل اجتماعی خدایان می شد. بدین ترتیب، اگر حکومت الهی دوجایگاهی هر دو فرد ملاقات کننده برای نسل خودشان تهدید نشده باقی می ماند، خدایانِ رهنمود دهنده ی هر دوی آن ها از نداهای دوستانه تشکیل می شد. در نتیجه آن ممکن بود رد و بدل خوش آمد گویی ها و حالاتی در چهره باشد که به رد و بدل کردن هدایا بیانجامد. تجارت احتمالا این گونه آغاز شد.
اما اگر مسئله غیر از این بود؟ اگر هر دو از فرهنگ های مورد تهاجم قرار گرفته می آمدند، هر دو احتمالا نداهای توهمی جنگ افروز را می شنیدند که دستور می داد دیگری را بکشند، که منجر به ایجاد دشمنی ها می شد. اگر یکی از آن ها هم از فرهنگ مورد تهاجم می آمد و دیگری را در حالت دفاعی قرار می داد، چه توسط این خدا یا خدای دیگر جنگی شروع می شد. بنابراین هیچ حد وسطی در روابط حکومت های دینی نیست. نداهای هشدار دهنده از طرف شاهان، وزیران، والدین و غیره به ندرت فرمان به سازش می دادند.
حتی امروزه افکار ما در مورد نجبا تا حد زیادی باقی مانده ی اقتدارگراییِ دوجایگاهی است: نالیدن شرافتمندانه نیست، درخواست کردن شرافتمندانه نیست، التماس کردن شرافتمندانه نیست.
این پایان قضیه نیست. وقتی وسعت شهر ها به حد معینی می رسد، کنترل دوجایگاهی به شدت متزلزل می شود. در سلسله مراتبِ کشیش ها سر و سامان دادن به صداهای مختلف و بازشناسی آن ها همراه بزرگ شدن شهر ها قاعدتا اشتغال خاطر مهمی می شده است. ضربه ای به این نوع توازن انسانی و اقتدار توهمی، مانند بنای پوشالی، همه چیز ممکن است فروبپاشد. این چنین حکومت های دینی در تاریخ گاهگاهی به ناگهان و بدون هیچ علت خاص خارجی فروپاشیدند.
بنابراین ملل دوجایگاهی، در مقایسه با ملل آگاه، بیشتر به فروپاشی حساس بودند. فرامین خدایان محدود بود. اگر بر فراز این شکنندگی ذاتی چیز واقعا جدیدی اتفاق می افتاد، مثل در هم آمیزی اجباری مردم دوجایگاهی، خدایان برای سر و سامان دادن صلح آمیز هرچیزی تحت فشار شدید قرار می گرفتند.
تضعیف اقتدار الهی با نوشتن
این محدودیت خدایان با رویداد موفقیت آمیز نوشتن در هزاره ی دوم پیش از میلاد هم کمتر شد و هم بسیار شدت پیدا کرد. وقتی نوشتن روی کار آمد، نامه های رسمی امری عادی شد. در هزار و پانصد سال پیش از میلاد، حتی معدن چیان در ارتفاعات سنگلاخ سینا نام های خود و روابط خود را با الهه های معدن روی دیوار حک می کردند.
داده های ورودیِ جنبه ی توهمی الهی ذهن دوجایگاهی شنیداری بود و بخش هایی از قشر مغز را که ارتباط نزدیک تری به مناطق شنیداری داشت به کار می گرفت. وقتی ندای خدایان خاموش بود، فرامین آن ها روی لوح های سفالی زبان بسته نوشته و یا درون سنگ های بی زبان حک می شد. فرامین خدایان و یا دستورات پادشاهان می توانستند توسط خود فرد تغییر داده و یا از آن پرهیز شوند، در حالی که توهمات شنیداری هرگز نمی توانست چنین شود. این خیلی مهم است که به یاد داشته باشیم که کلام خدا موقعیتی قابل کنترل پیدا کرده بود، نه قدرتی فراگیر که باید فوری اطاعت می شد.
عجز خدایان
این سست شدنِ شراکت خدا-انسان شاید توسط تجارت و به خصوص نوشتن زمینه ای شد برای آنچه رخ داد. ولی علت سریع و بلافصلِ فروپاشی ذهنی دوجایگاهی، جای گرفتن آگاهی بین خدا و انسان، بین ندای توهمی و عمل خود به خودی، این بود که در زمان هرج و مرج اجتماعی خدایان قادر نبودند بگویند چه باید کرد. یا اگر می گفتند، یا به مرگ می انجامید، و یا حداقل باعث تشدید استرس می شد که از نظر فیزیولوژیک خود باعث کم شدن تکرر صدا می شد تا اینکه صداها تبدیل به قیل و قال غیرقابل فهم و گیج کننده می شدند.
زمینه ی تاریخی همه ی این ها فوق العاده بود. هزاره ی دوم پیش از میلاد سرشار از تحولات عمیق و برگشت ناپذیر است. سوانح وسیع زمین شناختی اتفاق افتاد، تمدن ها از بین رفت، نصف جمعیت دنیا مهاجرت کردند. در حالی که این هزاره ی مهم خود را خمیده و بیمارگونه به طرف انتهای سیاه و خونین خود می برد، جنگ ها که قبلا پراکنده بودند با شتاب و تکرر وحشیانه ای به وقوع پیوستند.
این تصویری پیچیده است. برای شناخت بهتر این مسائل به دو عامل اصلی این تحولات شگرف نگاه کنیم. نخست مهاجرت های وسیع و هجوم مردم به تمام اطراف مدیترانه ی شرقی در پی آتش فشانی ترا (Thera) بود. و دوم ظهور آشور در سه مرحله ی بزرگ بود که راه خود را قلمرو به قلمرو از طرف غرب به مصر، از طرف شمال به خزر، با الحاق کردن همه ی بین النهرین و تشکیل نوعی امپراتوری بسیار متفاوت با آنچه قبلا دنیا می شناخت، می گشود.
بهار آشور
نگاهی به شروع هزاره ی دوم پیش از میلاد می کنیم؛ به اوضاع بین النهرین شمالی، اطراف شهری که در تملک خدای آشور بود. شهر صلح آمیزِ دوجایگاهی که در بخش بالای دجله ی آرام تا حد زیادی به حال خودش رها شده بود. تحت رهبری انسان خدمتگزارِ اصلی آشور، یعنی پوزن-آشور اول، نفوذ آرام و ثروت آن شروع به گسترش کرد؛ بیشتر از هر ملتی که پیش از آن وجود داشت. ویژگی های آن گسترش داد و ستد کالا با حکومت های دینی دیگر بود. حدود دویست سال بعد، شهری که در تملک خدای آشور بود، آشور نامیده شد.
با این حال، تجارتی که در شهر آشور برقرار بود، بازار واقعی نبود. قیمت ها بر مبنای عرضه و تقاضا نبود. هیچ خرید و فروشی و هیچ پولی در میان نبود. تجارت به صورت پایاپای با فرامین الهی انجام می شد. هیچ اشاره ای به سود یا زیان بازگانی در لوح های میخی که تاکنون ترجمه شده اند وجود ندارد.
اما پرسش های زیادی پیش روی روان شناسان تاریخی در این باره وجود دارد. در مورد نداهای دوجایگاهی این تجار، که حتی هزار و دویست کیلومتر دورتر از ندای خدای شهرشان بودند، و در تماس روزانه و محتملا به زبان انسان های دوجایگاهی تحت تسلط گروه متفاوتی از نداها بودند چه اتفاقی می افتاد؟ آیا احتمال دارد چیزی مثل آگاهی ذهنی نخستینی در این بازرگان در مرز های تمدن های مختلف اتفاق افتاده باشد؟ آیا آن ها در برگشت های ادواری خود به آشور، ذهنیت دوجایگاهی ضعیف تر شده را با خود می آوردند که احتمالا به نسل های جدید تر منتقل شد؟ آیا پیوند دوجایگاهی بین خدا و انسان در حال سست شدن بود؟
دلایل آگاهی متعدد است. ملت اصلی در این تحول ذهنیتی، باید همان ملتی بوده باشد که بیشتر از همه در کار مبادلات کالا با دیگران بود. اگر این واقعیت داشته باشد که قدرت خدایان و به خصوص خدای آشور در آن زمان رو به ضعف بود، پس می توانست در 1700 سال پیش از میلاد باعث سقوط کامل شهر او شود. شروع دوران های تیره ی هرج و مرج آشوریان دویست سال طول کشید. برای این رویداد هیچ توجیهی وجود ندارد. برای هیچ مورخی هم قابل درک نیست. حتی یک کتیبه ی میخی آشوری هم از آن دوران یافت نشده است.
بایستی اتفاق های دیگری می افتاد تا سازمان دهی مجدد آشور پس از سقوطش انجام شود. در نهایت، پس از دو سده پر از تیرگی و به هم ریختگی، در 1380 سال پیش از میلاد امپراتوری آشوری ممکن شد. و چه امپراتوری ای! هیچ ملتی تا آن زمان آنقدر جنگجو نبودند. کتیبه هایی که از قلب آشور باقی مانده اند، سرشار از کارزار های خشونت آمیز است. این تحول چشمگیر است. ولی موفقیت تهاجمات آشوری ها در حالی که بی امان و وحشیانه راه خود را برای سلطه بر دنیا می گشودند، درست مانند چرخ دنده ای است که یک سری از فجایع دیگر را در حین گردش در خود می گیرد.
آتش فشانی، مهاجرت، فتح
فروپاشی ذهن دوجایگاهی مطئمنا با فرو رفتن قسمت زیادی از زمین های مردم اژه به زیر اقیانوس شتاب پیدا کرد. این به دنبال یک سری آتش فشانی های کوه های آتش فشان در جزیره ی ترا، که سانتورینی نیز نامیده می شود، اتفاق افتاد که در حال حاضر محل جذب گردشگران است.
جزیره ی باستانی ترا در یونان، بخش زیادی از این جزیره طی آتش فشانی بزرگ ترا به بیرون ریخته شد
تصور زمین شناسان این است که ابر سیاهی که در پی آتش فشانی ایجاد شده بود آسمان را برای روز های زیادی تیره کرده و سال ها روی جو اثر گذاشته بود. تخمین می زنند که ضربه ی امواج هوایی، 350 بار قوی تر از بمب هیدروژنی بوده است. بخار های غلیظ سمی روی دریای آبی تا کیلومتر ها وزیده می شد. یک تسونامی عظیم در پی آن بوجود آمد، با ستونی به ارتفاع 210 متر و با سرعت 560 کیلومتر در ساعت به سواحل شکننده ی پادشاهی های دوجایگاهی که در کنار سرزمین اصلی اژه و جزایر آن بودند، زد و آن ها را فروپاشید. همه چیز در درون سرزمین تا 3 کیلومتر تخریب شد. یک تمدن با خدایانش متلاشی شد.
عده ی بر این باورند که این مسئله در 1470 پیش از میلاد اتفاق افتاده است. عده ی دیگر فروپاشی ترا را بین 1180 و 1170 سال پیش از میلاد تاریخ گذاری می کنند. این امر در هر زمانی که اتفاق افتاده باشد، چه یک یا تعدادی از آتش فشانی ها بوده باشد، باعث بوجود آمدن سلسله ی عظیم مهاجرت های توده ای و تهاجماتی شد که امپراتوری های هتیت و میسن را نابود کرد و دنیا را در اعصاری تاریک فرو برد که در آن میان سپیده دم آگاهی آغاز شد. ظاهرا فقط مصر تا حدی از پیچیدگی های زندگی متمدن خود را حفظ کرد. هر چند که خروج قوم بنی اسرائیل از مصر در حدود زمان جنگ ترا احتمالا در 1230 پیش از میلاد، به اندازه ی کافی نزدیک به آن دوران هست که بتواند قسمتی از آن رویداد بزرگ دنیا شمرده شود. افسانه ی نصف شدن دریای سرخ احتمالا اشاره به موج های طولانی در رابطه با آتش فشان ترا است.
نتیجه این که تنها در یک روز، تمام جمعیت یا آن چه از آن ها زنده ماندند به ناگهان آواره شدند. زمانی که همسایه به همسایه هجوم می برد، هرج و مرج و آشفتگی مانند قطعات دومینو سراسر سرزمین بیمناک را می درد و فرو می ریزد، در این خرابی ها خدایان چه می توانند بگویند؟ با وجود گرسنگی و مرگ، با وجود مردم بیگانه که به مردم بیگانه خیره می شدند، و زبان های بیگانه که بر گوش های ناشنوا نعره می زد، خدایان چه می توانستند بکنند؟ انسان دوجایگاهی که تحت تسلط عادات ناآگاه رهبری می شد، اکنون گسیخته از موقعیت خود در گروه سلسله مراتبی بزرگتر، که نه عادات و نه صدای دوجایگاهی می توانست به او کمک یا راهنمایی کند، باید حتما موجود قابل ترحمی می بوده است.
حرکت مهاجرت های عظیم به جنوب رسید. فشار پناهنده ها در آناتولیا آن قدر زیاد بود که در 1200 قبل از میلاد دربار قدرتمند هتیت فرو می ریزد. پناهنده ها مانند سیلی خروشان بودند که سد ها را یکی پس از دیگری می شکستند. آشور محصور در خشکی و امن بود. آشوب ناشی از این تهاجمات به ارتش خشن آشوری ها اجازه داد که در داخل فریجیه، سوریه و فنیقیه و حتی به کوه نشینان تحت تابعیت ارمنستان در شمال و کوه های زاگرس در شرق هجوم ببرند. آیا آشور می توانست این کار را فقط بر پایه ی دوجایگاهی بودن انجام دهد؟
پرقدرت ترین شاه در این آشور، میانه تیگلات پیله سر اول بود. توجه کنید که چگونه او دیگر اسم خدای خود را به اسم خود وصل نمی کند. قوانین او در مجموعه ای از لوح های ظالمانه به ما رسیده است. دانشمندان سیاست او را سیاست ارعاب خوانده اند. آشوری ها مانند قصابان به جان روستاییان بی آزار می افتادند، هر پناهنده ای را که می توانستند به بردگی می گرفتند و هزاران نفر را به طرز فجیعی کشتند. قوانین او حتی برای کمترین بزه، خونین ترین مجازات هایی را که تاکنون در تاریخ دنیا وجود داشته مقرر می کرده است. آن ها تفاوت فاحشی با مجازات عادلانه ای دارند که خدای بابل به حمورابیِ دوجایگاهی شش قرن پیش از آن ها دیکته کرد.
چرا این چنین خشونتی، آن هم برای اولین بار در تاریخ تمدن؟ مگر این که تمام روش های قبلی کنترل اجتماعی کاملا از هم پاشیده شده باشد و آن روش کنترل اجتماعی ذهن دوجایگاهی بود. و دقیقا اعمال خشونت به عنوان کوششی برای حکمرانی از طریق ارعاب، در آستانه ی ظهور آگاهی اتفاق می افتاد.
چنین هرج و مرج گسترده ای از همه طرف ادامه داشت. سرانجام، تمام این فشار ها حتی در برابر خشونت آشوری ها بسیار شدید می شود. در هزاره ی دهم پیش از میلاد، خود آشور نتوانست وضعیت را مهار کند و در پشت دجله پژمرده و فقیر می شود تا فقط نفسی بکشد. دقیقا در سده ی بعد، آشوری ها دوباره شروع به تسخیر دنیا می کنند و با درنده خویی بی نظیری، با قصابی و ایجاد رعب و وحشت راه خود را به امپراتوری قبلی خود و بعد به مصر و بالاتر از نیل حاصل خیز می گشایند.
چگونه آگاهی شروع شد
تاکنون تمام تحلیل های ما درباره ی چگونگی و چرایی فروپاشی ذهن دوجایگاهی بوده است، اکنون کاملا بجاست که سوال شود چرا انسان صرفا به وضعیت قبل خود برنگشت. گاهی برگشت. اما اینرسی فرهنگ های پیچیده تر از برگشت او به زندگی قبیله ای جلوگیری کرد. بشر در تمدن خودش به دام افتاد. زبان، برای مثال عامل بازدارنده ی قوی برای تغییرات اجتماعی بود. ذهن دوجایگاهی نتیجه ی جنبی اکتساب زبان بود، و زبان در آن موقع واژگانی داشت که چنان توجهی را به محیط متمدن می طلبید که برگشت به چیزی متعلق به حداقل 5000 سال قبل را ناممکن می ساخت.
یک نکته نباید جا بماند. جولیان جینز فقط درباره ی تمدن های خاور نزدیک صحبت می کند. وقتی آگاهی تثبیت شد، آن وقت دلایل کاملا متفاوتی وجود دارند که چرا آنقدر موفق می شود و چرا به باقی مردم دوجایگاهی گسترش پیدا می کند.
خاستگاه فضای تمثیلی آگاهی
مبدا فضای تمثیلی آگاهی، احتمالا مشاهده تفاوت است. پس از فروپاشی اقتدار و خدایان، به ندرت می توانیم وحشت شدید و تردید ناشی از ویژگی های رفتار بشر را در دوران اغتشاشاتی که شرح دادیم، تصور کنیم. ما باید به خاطر داشته باشیم که در عصر دوجایگاهی انسان های متعلق به یک شهر-خدا کم و بیش عقاید و اعمال مشابه داشتند. ولی در هم آمیختن اجباری مردمِ با ملیت های متفاوت، خدایان متفاوت، مشاهده ی این که بیگانگان، با وجود شباهت به خودشان، متفاوت صحبت می کردند، دیدگاه های مخالف داشتند و رفتار متفاوت، می توانست باعث این تصور شود که چیزی در «درون» آن ها متفاوت بود. بنابراین این احتمال هست که پیش از اینکه انسان تنها خود درونی داشته باشد، ناآگاهانه فقط آن را در دیگران جای می داد، به خصوص در بیگانگان مخالف به عنوان چیزی که باعث تفاوت آن ها و رفتار عجیب شان می شده است. به عبارت دیگر، این سنت در فلسفه که این مسئله را به عنوان منطقِ فهمیدن ذهن دیگران از طریق ذهن خود بیان می کند، درست برعکس است. ما ممکن است ابتدا به طور ناخودآگاه، آگاهی های دیگر را تصور بکنیم و بعد با تعمیم آن ها آگاهی خودمان را دریابیم.
خاستگاه روایت در حماسه ها
به نظر عجیب می نماید که درباره ی یادگیری خدایان صحبت بشود. اما خدایان هم با اشغال منطقه ی نسبتا بزرگی از ناحیه ی گیجگاهی-آهیانه ای راست یا حتی بیشتر از آن، مهارت های نو یاد می گیرند، تجربیات جدید را ذخیره می کنند و اعمال هشدار دهنده را به روش های تازه روزآمد می کنند تا پاسخگوی نیاز های جدید باشند.
روایت واژه ای یگانه است برای مجموعه ای بی اندازه پیچیده از توانایی های طرح دار که اصل و نسب متعدد دارند. ولی در طرح بندی گسترده تر آن، نظیر طول عمر، تاریخ ها، گذشته و آینده، احتمالا توسط انسان با نیمکره ی چپِ غالب از نوع جدیدی از کارکرد در نیمکره ی راست یادگیری شده است. کارکرد نوع جدید روایت بوده است.
اما این چه زمان می توانست باشد؟ جالب است در حدود اواسط هزاره ی سوم پیش از میلاد، یا درست پیش تر از آن، به نظر می رسد که شکل جدیدی از تمدن در بین النهرینِ جنوبی ظهور می کند. شهر ها یا شهرک ها در این منطقه حصارکشی نشده بودند، هیچ دفاعی نداشتند. ولی بعد از آن، در ناحیه های اصلی گسترش شهر، شهر های دیوار کشی شده تقریبا به فواصل یکنواخت از یکدیگر بنا شدند، بومی ها مزارع بین شهر ها را کشت می کردند و ندرتا برای کنترل آن ها با یکدیگر می جنگیدند. در همین زمان اولین حماسه هایی که ما می شناسیم پیدا شدند.
به نظر می رسد که روایت به صورت کد گذاری گزارش های رویدادی گذشته به وجود آمد. نوشتن آن ها تا این زمان که فقط چند سده از ابداع آن گذشته بود، ابتدا وسیله ی صورت برداری، راهی برای ثبت وجودی ها و مبادلات املاک خدا بوده است. اکنون این شیوه ی ثبت وقایع خدا فرموده می شود، که نقل آن ها پس از واقعه، همان روایت حماسه ها می شود.
باید در حاشیه اشاره کنیم که چقدر خواندن از روح لوح های ثابت خط میخی در بین النهرین با بازآفرینی شفاهی حماسه ها که در یونان توسط نسل هایی از نقلان وجود داشت تفاوت می کرد: احتمال دارد که سنت شفاهی در یونان فایده ی عظیمی برای نیازی داشت که آپولو یا الهه های هنر در نیمکره ی راست، منابع حافظه شوند و یاد بگیرند که طوری روایت کنند که خاطرات آشیل را به صورت حماسه حفظ می نمایند. و بعد، در آشوب جهش به آگاهی، انسان توانیی یادآوری و استعداد روایت کردن را به صورت آمیختن طرح هایی به هم یاد می گیرد.
خاستگاه «من» تمثیلی در فریبکاری
فریبکاری هم ممکن است یکی از علل آگاهی باشد. ولی ما باید فریبکاری ابزاری یا کوتاه مدت را از فریبکاری دراز مدت که بهتر است خیانت خوانده شود، تمییز دهیم. چند نمونه از فریبکاری ابزاری در شامپانره ها مشاهده شده است. در یک نمونه، یک شامپانزه دهان خود را از آب پر می کند و با ریشخند، مراقبی را که دوست ندارد به طرف قفس می کشاند و آب را به صورت او می پاشد. فریبکاری مورد نظر نمونه ای از یادگیری ابزاری است، الگویی رفتاری که بلافاصله با نوعی شرایط پاداش دهنده دنبال می شود.
اما آن نوع از فریبکاری که خیانت است کاملا داستان دیگری است. این برای حیوان یا انسان دوجایگاهی ناممکن است. فریبکاری درازمدت لازمه اش ابداع خود تمثیلی است که بتواند «کاری بکند» یا «چنان باشد» که کاملا به نظر دیگران برخلاف آن چیزی است که فرد می کند، به عبارت دیگر، بازیگری کند. به راحتی می توان تجسم کرد که چقدر چنین توانایی برای زنده ماندن در این سده ها لازم بود. مردی که تحت فرمان نداهایش هست وقتی مورد هجوم یک مهاجم قرار می گیرد و شاهد تجاوز به همسرش است، حتما فورا اعتراض می کند و احتمالا کشته می شود. اما اگر مرد می توانست در ظاهر چیزی و در باطن چیز دیگری باشد، می توانست نفرت و انتقام خود را پشت ماسک رضایت از آن واقعه ی گریزناپذیر پنهان کند، چنین مردی زنده می ماند. کسی که می توانست به مردی که از او بیزار است لبخند بزند، خیلی بیشتر در زنده نگاه داشتن خودش و خانواده اش در هزاره ی جدید موفق می بود.
انتخاب طبیعی
انتخاب طبیعی ممکن است در شروع آگاهی و ثبات پیدا کردن آن نقش داشته باشد؛ اما آگاهی عمدتا دستاورد فرهنگ است، که بر پایه ی زبان آموخته شده و به دیگران آموزش داده می شود، نه این که ضرورت زیست شناختی داشته باشد. اما این که آگاهی برای زنده ماندن ارزشی داشته باشد و یا هنوز دارد، نگاه به این دارد که تحول آگاهی تاحدودی توسط انتخاب طبیعی انجام شده است.
بخش عظیمی از دنیای متمدن در سده های پایانی هزاره ی دوم پیش از میلاد از بین رفتند! مرگ زود تر به سراغ آن هایی می آمد که به طور واکنشی بر مبنای عادات ناآگاه خود زندگی می کردند و یا نمی توانستند در مقابل فرامین خدایشان مبنی بر تلافی در مقابل هر بیگانه ای که به آن ها تجاوز می کرد مقاومت کنند. به این دلیل، محتمل است افرادی که سرسختانه تر دوجایگاهی و بیشتر پیرو خدایان آشنای خود بودند جان خود را از دست می دادند و ژن های کمتر دوجایگاهی را باقی می گذاشتند که نسل های بعدی را بارور کنند. آگاهی حتما باید توسط هر نسل جدید یادگرفته شود، و آن هایی که از نظر زیست شناختی بیشتر از همه قادر به فراگرفتن آن هستند احتمال زنده ماندنشان بیشتر است.
مطالب پایانی این مقاله، تنها چشمه ای از بررسی های موشکافانه جولیان جینز است که در کتابش آمده. جولیان جینز سه منطقه از دنیا را پیشنهاد می کند که در آن ها جهش ذهنی به آگاهی را می توان راحت تر دید: بین النهرین، یونان و در بین پناهندگان دوجایگاهی. من چیزی از بررسی این سه منطقه در اینجا نمی آورم ولی قدرت نظریه جولیان جینز را در همسویی با واقعیت های تاریخی و باستان شناسی نادیده نگیرید.
این مقاله کلیدی ترین و مهم ترین مقاله در کل سری است؛ در این مقاله پرده از نظریه خاستگاه آگاهی برداشتیم. عواملی که در جهش عظیم از ذهن دوجایگاهی به آگاهی دخالت داشتند را بار دیگر به اختصار عنوان می کنیم: 1 ضعیف شدن شنیدار با ابداع نوشتن؛ 2 بی ثباتی ذاتی کنترل توهمی؛ 3 ناکار آمدی خدایان در زمان آشوب و تغییرات شدیدِ تاریخی؛ 4 بی ثباتی فرض کردن دلیل درونی در مشاهده ی تفاوت در دیگران؛ 5 اکتساب روایت از حماسه ها؛ 6 ارزش فریبکاری برای زنده ماندن؛ 7 اندکی انتخاب طبیعی.
حرف های ما از خاستگاه آگاهی تمام شده است. مسیر فکری جولیان جینز برای ما روشن شده است. آنگاه که مغز پشتیبان شکل گیری زبان شد، زبان پدید آمد و با خود ذهنیت دوجایگاهی را به پیش کشید؛ ذهنیتی ابتدایی برای کنترل کردن تجمع های وسیع تر انسان ها. ذهنیت دوجایگاهی پیشرفته تر شد و در نهایت در هم شکست؛ آگاهی از خرابه های آن برخاست. چند مقاله ی نسبتا چگال در پیش است که دیگر کار زیادی با مسئله آگاهی و خاستگاه آن ندارد؛ تنها به رد پایی از ذهنیت دوجایگاهی در عصر حاضر می پردازد. اگر آنطور که گفتیم آگاهی از ذهنیت دوجایگاهی برخاسته است و از آن تغذیه شده است؛ ممکن است ردی هم از خود در تمدن های آگاهی کنونی ما به جا گذاشته باشد. خواهیم دید که بله، آثار ذهنیت دوجایگاهی در عصر حاضر وجود دارد و چه داستان هیجان انگیزی هم در پس آن ها است!
ادامه دارد »»»
منبع: کتاب خاستگاه آگاهی در فروپاشی ذهن دوجایگاهی، نوشته جولیان جینز، نشر آگه
به قلم پویا فرخی / سایت علمی بیگ بنگ
Mhd؛
تمثیل هیپنوتیزم برای شناخت ذهنیت و نداها بود تا درک تمدن دوجایگاهی.
ببینید، درک سلسله مراتب تمدن ها و همانطور که میگید “قیاس” می تونست از طرف نداها انجام بشه، این موضوع مشکلی ایجاد نمی کنه.
انسان دوجایگاهی رو نداها هدایت می کردند. نداها ماهیتی خودآگاهانه ولی پشت پرده نداشتند، خیر؛ نداها از اندوخته ی تجارب قبلی انسان ها استفاده می کردند. نداها انسان رو در موقعیت های جدید برحسب تجربه هایی که از قبل بدست آوردند راهنمایی می کردند. این ذهنیت انسان های دوجایگاهی بود.
نداها قادر به فضا سازی نبودند، من تمثیلی (تصوری که ما از خودمان داریم) نداشتند… این ذهنیت های کنونی ماست که در مواجهه با موقعیت های جدید در ذهنمون فضاسازی می کنیم، راه های مختلف رو می پیماییم و درنهایت “تصمیم” می گیریم.
دقیقا در همین مقاله گفتیم که وقایع آشوبناک هزاره ی دوم پیش از میلاد چطور خدایان را ساکت کرد: نمی دانستند که چه بگویند… موقعیت ها اونقدر عجیب و تازه بود که ذخیره تجاربشون به هیچ دردی نمی خورد.
اما برای انسان های کنونی، این مانع وجود نداره. ذهنیت های آگاه ما، با فضاسازی و روایت، با “دیدن” می تونند که موقعیت های تازه رو هم بررسی کنند. اگه شهاب سنگ بزرگی به ما نزدیک بشه ما، انسان های داستان سرا و قادر به تخیل می تونیم بهتر از پس فاجعه بر بیایم یا انسان های متکی بر تجربه ی دوجایگاهی و بدون قدرت “دیدنِ” اتفاق هایی که تاکنون نیفتاده؟
راستش قصد پیش داوری ندارم ولی به نظر می رسه شما مقالات رو با دقت مطالعه نکردید؛ تازه اگر کتاب رو بتونید بخونید که چه عالی تر میشه.
تاکید می کنم که ذهنیت دوجایگاهی میتونه مارو توی دور بندازه: در تلاش برای درک ذهنیت های ناآگاه، از ذهنیت آگاه استفاده می کنیم! اگه درست ذهنیت دوجایگاهی رو نفهمیم کل نظریه برای ما یک توده ی مه میشه. بررسی دقیق خاستگاه ذهنیت دوجایگاهی هم (مقاله ی هفتم) خیلی می تونه کمک کنه.
نمیشه بر اساس نظریه و تصورات حکم داد.تا چه حد نظرات جولیان جینز به واقعیت نزدیکه براحتی قابل نظر دادن نیست.اگرچه با برخی نظریه ها ظاهرا بعضی سوالات ممکنه جواب داده شوند.
جینز از کجا پی به حضور چیزی به اسم ذهن دو جایگاهی در انسانهای گذشته برده است؟ لابد از نوشته ها و آثاری که از چیزهایی به اسم خدایان نامبرده شده است. اما باید در نظر داشت که چه طور انسانی میتواند موجودیت مستقلی را حالا به هر نام تصور کرده و در برابر خود ببیند و از او نام برد ولی خود را نشناسد، آیا انسانها در گذشته صاحب نام نبوده اند و هیچ اسمی نداشتند؟آنچه که نداهای ذهنی نامیده شده با چه کیفیتی پدید می آمدند آیا به صورت صداهایی درون مغز فرد شنیده میشدند یا به صورت امیالی او را وادار به انجام کاری میکردند؟ در صورت اول فرد مورد خطاب قرار میگرفته و پس نسبت به خود آگاه بوده و در صورت دوم امیال مانع ایجاد آگاهی نبوده اند و باز هم ادعاهای جینز مسئله آگاهی را لاینحل گذاشته و چیزی درباره ماهیت آگاهی بیان نمینماید.شاید بتوان گفته های جولیان جینز را در مورد نحوه پیدایش تفکر که از محصولات آگاهی است و بشر متفکر و فیلسوف درست دانست اما ادعاهای جولیان جینز در مورد پیدایش خود آگاهی بسیار سوال برانگیز است .
دوست عزیز مقالات چهارم و پنجم لینکشون در پایان این مقاله هست؛ در اون مقالات ذهینت دوجایگاهی رو کامل توضیح دادیم و می تونه پرسش های شما رو کامل پوشش بده.
جولیان جینز از کتیبه ها و نوشته ها استفاده کرد، بله. اما تنها به مفهوم خدایان تو نوشته ها استناد نکرد؛ نه این کار خیلی ساده انگارانه است. جولیان جینز تلاش کرد ذهنیت پس نوشته هارو ببینه. زبان ارتباط عمیقی با ذهنیت داره؛ توی مقاله ی سوم توضیح دادیم. چه چیزی می تونه بهتر از این باشه که ما زبان های گذشته رو برای پی بردن به ذهینتشون بررسی کنیم؟
نداها هم به طور خلاصه، نداهایی با کیفیت بسیار شفاف از درون ذهن بودند. اما نباید تصور کنیم نداهایی شنیده می شدند و انسان ها آگاهانه تلاش می کردند اطاعت کنند؛ نه این ذهیت مای آگاه هست، نه ذهینت دوجایگاهی. انسان دوجایگاهی فرمانِ انجام کاری رو به صورت صدای ذهنی در کنار خودش داشت… به این وسیله می تونست کارهایی رو به طور مداوم انجام بده.
ما خیلی با ذهنیت های آگاه خودمون نمی تونیم ذهنیت های ناآگاه دوجایگاهی رو تصور کنیم؛ اما راه خوبی برای تصور کردن اون فرایند هیپنوتیزم در ذهنیت های آگاه ماهست. هیپنوتیزم شونده «بدون آگاهی» فرمان صوتی هیپنوتیزم کننده رو اطاعت می کنه.
مگر در انسانهای با ذهن دو جایگاهی نظام سلسه مراتبی نبوده است؟قیاس شما با حالت هیپنوتیزم بسیار اشتباه است زیرا در این صورت نمیتوان از نظم و ترتیب و هدفمندی صحبت نمود انسان ذهن دو جایگاهی چه طور دارای نظام سلسله مراتبی بوده است در حالی که نسبت به خود و محیط اطرافش نا آگاه بوده او چه طور میتوانسته سلسله مراتب دستوری را درک کند در حالی که نمیتوانسته خود و موقعیت خود و دیگران را با هم قیاس نماید حالت هیپنوتیزم نوعی خواب است که فرد نسبت به آن آگاه نیست در این حالت موجود آگاهی به او دستور انجام کاری را میدهد ولی انسان دو جایگاهی را چه کسی هدایت مینموده قطعا نداهای ذهنی او نمیتوانند کار یک موجود آگاه را انجام دهند نداهای ذهنی برای موجودی فاقد شخصیت بیشتر شامل امیال حیوانی او هستند مگر اینکه بپذیریم آن انسانها دارای قدرت درک قیاسی بوده اند و میتوانستند الگوها کلامی را به خوبی درک کنند و همچنین میتوانستنند تفاوتهای محیط اطراف خود را با خود و دیگران دریابند و در اینصورت چرا نتوانند خود را دریابند که حتی گوریل ها هم میتوانند خود را دریابند والا باید بپذیریم هیچ هدفمندی در کار این انسانها نبوده و این انسانها به مانند حیوانات رفتار میکردند که در این صورت چرا در همان جایگاه باقی نماندند و چرا به مقام رفیع انسانی عروج نمودند همچنانی که در سیستم سایر حیوانات مشاهده میکنیم به نظر من این نظریه بیشتر خیال پردازی است تا حقیقت
خیلی ممنون.من همه ی قسمت های ک گذاشتید رو خوندم و لذت بردم .چون ب کتاب دسترسی پیدا نکردم.سایت فوق العاده س و مقاله های که میذارید ب من در درک ماهیت وجودی انسان و کیهان کمک زیادی کرده.
واقعا ممنون!