بیگ بنگ: مقاله ای در باب عصب شناسی نوزادان که چندی پیش توجهات را به خود جذب کرد این سوال را پرسید که: «نوزاد شما چه زمان خود آگاه می شود؟»  دیدگاه مقاله بر این اساس بود که نوزادان در ابتدا خود آگاه به دنیا نمی آیند بلکه در طی مراحلی این قوه در آنها رشد می کند؛ در واقع این توانایی در 5 ماهگی نوزاد به وقوع می پیوندد. گرچه هنوز اینکه فکر کنیم یک نوزاد “هیچ” درک آگاهانه ای ندارد کمی دشوار است.

به گزارش بیگ بنگ، مشخصا نوزادان می توانند بدن خود، محیط، حضور پدر و مادر و چیزهای دیگری را درک کنند، گرچه این یک ادراک لحظه ای و گذراست. ولی اگر نوزادان “تجربه نوزادی” را در ذهن خود آگاهانه دارند این یعنی آنها به خود آگاهی نرسیدند و از ابتدا این قوه را دارا بوده اند. مشکل از جایی شروع می شود که در ادبیات ما معمولا کلمه “خود آگاهی” چیزی بیشتر از خصوصیات “تجربه” تلقی می شود.

به عنوان مثال “دیکسترهاوس” و “لوران نوردگرن” اصرار دارند : درک اینکه “توجه” کلید درک تفاوت بین تفکر خود آگاهانه و ناخودآگاهانه است بسیار ضرورت دارد. تفکر خودآگاهانه تفکری به همراه توجه است. به این معنی است که اگر تفکری بدون توجه شما در ذهنتان نقش بست این یک تفکر ناخودآگاهانه است. ولی آیا تنها نبود توجه، برای اینکه یک پروسه ی ذهنی را خالی از خصوصیات تجربه بدانیم، کافی است؟ نمی شود وقتی جتی یک تفکر که از دامنۀ توجه انسان فرار می کند احساس آگاهانه بودن دهد؟

به عنوان مثال شما هم اکنون در حال تنفس هستید. جریان هوا را درون نای و سینه خود و حرکت دیافراگم تان را حس می کنید. حال آیا قبل از اینکه ما این “نفس کشیدن” شما را بهتان یادآوری کنیم شما آنرا تجربه نمی کردید؟ یا اینکه صرفا فقط متوجه تجربۀ آنها نبودید و با اشاره ما حواستان به تجربه تنفس جذب شد؟ سوال این است که آیا با اشاره کردن ما، تنفس شما برایتان به خودآگاهی رسید؟ یا اینکه فقط شما “متوجۀ جنبه خود آگاهانۀ” تنفس خود شُدید و آن را تجربه کردید؟

جاناتان اسکولر یک تمایز روشن بین پروسه آگاهی و فرا-آگاهی مشخص کرده است. در حالی که هر دو نوع آگاه بودن، خصوصیات تجربه را شامل می شوند، فرا آگاهی پروسه ای به نام “باز- تجسم” را نیز در بر می گیرد.” توجه” یعنی اینکه مضامین تجربه را مورد ارزیابی قرار دهیم. فرا-خودآگاهی یعنی اینکه خودآگاهی را باری دیگر مورد “باز- تجسم” قرار دهیم که در آن، فرد حالت ذهنی خود را مورد تشریح، تفسیر و توصیف قرار می دهد.

پس در نتیجه “توجه” ما نقش بزرگی در “باز- تجسم” بازی می کند. باز تجسم یعنی علمِ آگاهانه به یک تجربه، که زمینه “درون نگری” را تشکیل می دهد. افراد بدون “باز- تجسم” نمی توانند هیچ تجربه ای را چه به دیگری چه به خودشان “گزارش” دهند. با این حال تجربیات خودآگاهانه ای بسیاری وجود دارد که ما آنها را گزارش نمیدهیم  ولی در حال تجربشان هستیم. به عنوان مثال خواب دیدن یک تجربه ی خود آگاه بدون باز تجسم است.به این معنا که ما هر آنچه در رویا وجود دارد را درک می کنیم اما از خود پروسه خواب دیدن ناآگاهیم.  این فاصله بین محتویات خودآگاه و خاصیت قابل اطلاع بودن، باعث شکل گرفتن مفهوم” پارادایم های غیرقابل گزارش” در علم اعصاب شناسی مدرنِ خودآگاهی شده است.

مشخصا، فرض اینکه خودآگاهی محدود به باز تجسم محتویات ذهنی تحت تمرکز “توجه” باشد، به اشتباه “فرا- خودآگاهی” را با “خودآگاهی” تلفیق می کند. با اینحال این برداشت نادرست به مرور دیده می شود. به عنوان مثال گفته های اَکسل کلیرمنز را در نظر بگیرید:« به نظر می رسد که هشیاری همیشه مقداری، مستلزم دارا بودن قابلیت “آگاه بودن از آگاهی خود” است. به هر حال این قابلیت پایه ی گزارش گفتاری را تشکیل می دهد که ما آن را سر راست ترین نشان هشیاری میدانیم. و زمانی که ما عدم این قابلیت( عدم گذارش آگاهی از تصمیمات) را مشاهده می کنیم، به درستی نتیجه می گیریم که تصمیم مذکور بر اساس دانش ناخودآگاهانه ی ما بود.»

از آنجایی که مطالعه ی همبستگی نورونی خودآگاهی (NCC)  کم و بیش بستگی به گزارش های ذهنی یا سابجکتیو “تجربه”  دارد، چیزی که در NCC باقی می ماند تنها همبستگی نورونی “فرا- خودآگاهی می باشد.” فعالیت های ذهنی که قابلیت آگاهانه بودن را دارند(فعالیت هایی که  با خصوصیات تجربی مطابقت دارند) ممکن است ازین تعریف خارج باشند. در حقیقت شواهدی وجود دارد که دقیقا این رابطه را نشان می دهد.

به عنوان مثال دانستن آگاهانه N را(باز تجسم) که از تجربه X که از رویداد X ایجاد شده را در نظر بگیرید. یعنی اتفاقی به نام X افتاده و شما آن را تجربه(X) کردید و “متوجه “تجربه آن شدید که مرتبه ی N می باشد. به عنوان مثال درک یک حس، جرقه ی فهم “فرا- ادراکی” اینکه شما “در حال درک کردن چیزی” هستید را می زند. در مقابل N با “باز- یادآوری” کردن، توجه را به سمت X بر میگرداند. به طور خلاصه “فهم اینکه شما در حال درک یک چیز هستید، توجه شما را به درک اولیه آن چیز بر می گرداند.”  پس در اینجا ما در یک چرخه مداوم باز- یادآوری قرار داریم که X (درک اولیه یک چیز) و N (آگاهی از درک آن چیز) مداوم یکدیگر را فعال می کنند.

همانطور که مشخص است توصیفات “همبستگی نورونی خودآگاهی” با این چرخه و پاس کاری مداوم بین نقاط مختلف مغز انسان مطابقت دارد. محققان احتمال می دهند که آسیب به قشر ابتدایی دیداری مغز باعث جلوگیری از این چرخه ادراکی می شود که این اختلال ممکن است دلیل بیماری “کور بینی باشد.” توانایی افراد مبتلا به کوربینی این است که در آن بدون بینایی فرا-آگاهانه(که قابل اطلاع دادن باشد) به محرک‌های تصویری پاسخ می‌دهند. این دقیقا همان چیزی است که ما از پاس کاری بین ادراکات X و N نتیجه میگیریم. در این بیماری، اشیاء به طور آگاهانه درک میشوند(چون فرد به آنها واکنش می دهد) ولی بیمار “نمی داند” که قبلا این اشیاء را دیده است.

با اشتباه گرفتن “فرا- خودآگاهی” با “خودآگاهی” ما دو مشکل قابل توجه به وجود می آوریم: اول آنکه، ما قادر نخواهیم بود تا بین پروسه های آگاهانه ای که “باز- تجسم” ندارد و پروسه های کاملا ناخودآگاه تفاوت ایجاد کنیم. به هر حال هر دوی آن ها غیر قابل گزارش اند. این باعث می شود ما اشتباها نتیجه بگیریم ذهنی ناخودآگاه است، در حالی که در واقعیت ذهن مورد نظر همیشه در حال “احساس کردن” پروسه های روانی است. دومین مشکل این است که توضیحات جزئی و احتمالی ما در باره ی رشد خودآگاهی، ممکن است فقط پیشرفت کردن و توسعه یافتن “فرا-ادراک” ما باشد. مشکل دوم نیز، توهم پاسخ دادن معمای سخت خودآگاهی است در حالی که ممکن است به کل در حال دور زدن آن باشیم: مکانیزم های “فرا- ادراکی” به طور کل به مسئله ی اینکه خصوصیات تجربه چگونه از ترتیبات فیزیکی منشا می شوند بی ربط است.

خود آگاهی ممکن است هیچ گاه رشد نکند- چه در نوزادان، کودکان یا بزرگسالان- چون ممکن است که از ابتدا در مغز باشد. چیزی که اتفاق می افتد ممکن صرفا “تکامل قو فرا-ادراک” ما از خودآگاه موجود باشد. اگر این طور باشد آگاهی ممکن است یک خصلت بنیانی از طبیعت باشد نه صرفا حاصل ترتیب مشخصی در اجزای مغز. ادعا های “خود آگاهی حاصل فیزیولوژی مغز” که بر پایۀ گزارشات سابجکتیو است ممکن است صرفا پیشرفت در زمینه درک ما از مکانیزم های “فرا-ادراک” باشد. این نوشته بر اساس مقاله “ناخودآگاه وجود دارد اما ممکن است که خودآگاه باشد” تالیف شده است. جزئیات بیشتر این پژوهش در نشریۀ روانشناسی اروپا منتشر شده است.

ترجمه: فرهاد نامجو/ سایت علمی بیگ بنگ

منبع: scientificamerican.com

دیدگاهتان را بنویسید

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

1 دیدگاه

  1. مقاله جالبی بود آنچه که در انتهای این مقاله بیان شده را بنده در یکی از کامنتهام در همین سایت به عنوان یک حدس و احتمال مطرح نمودم و برای روشن شدن مساله مقایسه ای کردم بین کمیتهای بنیادی که در اطراف میشناسیم مانند فضا زمان و انرژی که برای توصیف و اندازه گیری آنها مجبوریم از خودشان استفاده کنیم و مساله آگاهی.ما هیچ چیزی بنیادی تری از مثلا فضا زمان و یا جرم نمیشناسیم مثلا برای توصیف مکان با واحد متر یا جرم با واحد کیلوگرم که آنها پیمانه ای از خود این کمیت های بنیادی میباشند استفاده میکنیم ، در باب خود آگاهی نیز همین مسئله مطرح است که برای شناخت و توصیف کارکردهای آن چاره ای جز رجوع به خود آن نداریم و این مسئله باعث عدم باز آفرینی آن از فرایندهای بنیادی تر میشود که مبین بنیادی بودن ماهیت خودآگاهی است. ما شاید بین فرایند آگاهی و فعالیت های نورونی همبستگی کاملی را ببینیم ولی معنای آن این نیست که این موجودیت یعنی آگاهی چیزی برآمده از فعالیت های نورونی است مانند ظرف آب و خود آب و یا نور و لامپ ، میدانیم که نور جدای از لامپ در حقیقت حضور دارد کاری که لامپ میکند ظاهرا آنرا ایجاد میکند ولی در حقیقت لامپ فقط یک مبدل است که انرژی الکترومغناطیس را از حالتی به حالت دیگر تبدیل مینماید مثلا مانند لامپ های led که انرژی الکترومغناطیس تولیدی ، ناشی از تبدیل ترازهای انرژی الکترونها میباشد ولی در اصل به صورت پتانسیل کولنی در اطراف هسته حضور دارد. مغز نیز با فرایندهای همبسته نورونی میتواند در نقش یک ظرف و یا نهایتا یک مبدل برای آگاهی ظاهر شود نه بیشتر.