به دنبال خاستگاه آگاهی– قسمت دوم
بیگ بنگ: در قسمت قبل کمی نقش آگاهی را در زندگی روزمره مان را بررسی کردیم. گفتیم که آگاهی نه تنها ضرورتی برای اکثر کارهای مهارتی زندگی مان ندارد، بلکه ممکن است مزاحم نیز باشد. وعده داده بودیم که این موضوع را قدری بازتر کنیم. در اینجا ابتدا کارمان را با بی اعتبار ساختن برخی ویژگی هایی که به آگاهی نسبت داده شده اند شروع می کنیم.
گرچه استعاره ی ذهن تهی در نوشته های منسوب به ارسطو به کار رفته است؛ اما در واقع از زمانی که جان لاک در قرن هفدهم ذهن را به مثابه لوح سفید عنوان کرد، بر مفهوم ثبت کنندگی آگاهی تاکیید کرده ایم. آگاهی را دوربین عکاسی پنداشته ایم که همه چیز را ثبت می کند و به درون ذهن می اندازد. کوهی از خاطرات را جمع می کند و هر بار بخواهیم، آن ها را برایمان بازیابی می کند. اما بگذارید چند سوال ازتان بپرسم: درِ اتاقتان به طرف چپ باز می شود یا راست؟ هنگام مسواک زدن چند تا از دندانتان را می بینید؟ صفحه کیبورد چند تا کلید در هر ردیف دارد؟ نقش و نگار فرش خانه تان چگونه است؟ اگر در اتاق دوستتان باشید و بخواهید بدون برگشتن تمامی اشیایی که پشت سرتان باشد را به یاد آورید، تا چه حد دقیق آن ها را به یاد می آورید؟
شگفت آور است که اکثر تجربه های روزمره ما اتفاقا بدون آگاهی ثبت می شوند! اگر چند کلید به صفحه کیبوردتان اضافه شود، اشیای اتاق دوستتان جابجا شوند و یا ناگهان یک دندان اضافی پیدا کنید فورا متوجه تغییر می شوید؛ اما به دلیل آنکه شما این موضوع ها را تنها می دانستید اما نه به طور آگاهانه!
حتی اگر شما بخواهید چیزی را به یاد آورید، آن چیز را عینا آن طور که بوده است به یاد نمی آورید! به آخرین باری که در یک خیابان مشخصی قدم زدید فکر کنید. خودتان را در حال قدم زدن در آن خیابان می بینید. ذهنتان جزییاتی را هم برای بی روح نشدن پس زمینه داخل فضا می چیند. اما آیا واقعا آن طور اتفاق افتاد که فکر می کنید؟ شاید روایتی که ذهنتان ساخته است تنها در جهت اینکه تجربه تان باید چگونه باشد، و نه آنطور که واقعا بود ساخته شده است. حتی وقتی شما خودتان را در حال قدم زدن در خیابان به یاد می آورید، تجربه های دیداری، شنیداری، لامسه و تمامی حواستان را از دنیای خارج بازسازی نمی کنید؛ بیشتر از هر چیز مانند دوربینی می شوید از نمای بالا؛ داستان سازی می کنید. اگر تمامی تجربه هایتان آگاهانه ثبت می شد، کوچکترین احساساتتان هم به راحتی بازیابی می شد؛ به گونه ای می توانستید خاطراتتان را مرور کنید که گویا همین الان آگاهانه در حال وقوع اند.
در نهایت به این می رسیم که به هیچ وجه آگاهی برای تجربه کردن ضروری نیست.
آگاهی لازمه یادگیری نیست
قبول می کنیم که آگاهی برای انجام بسیاری کار ها لازم نیست؛ اما برای یادگیری آن ها چطور؟ آیا وجودش باز هم غیر ضروری است؟ به نظر می رسد باز هم برای یادگیری به وجود آگاهی نیازی نیست.
در پدیده شرطی شدن کلاسیک، یادگیری کاملا بدون آگاهی انجام می شود. اگر هنگام خوردن غذایی خوشمزه موسیقی پخش شود و شما خیلی هم به موسیقی توجه ای نداشته باشید، اگر بعدا آن موسیقی را تصادفا بشنوید بزاق دهنتان ترشح می شود. این موضوع برای نقاشی هم صادق است. این یک نمونه یادگیری است، ناآگاهانه.
در یادگیری مهارت ها نیز شما تماشاگری ناتوان هستید. دو سکه را در دو دستتان به گونه ای متقاطع پرتاب کنید که هر دست، سکه ای که از دست دیگر پرتاب شد را بگیرد. چند بار این کار را بدون تمرکز خاصی انجام دهید. پی می برید که به مرور در انجام این کار ورزیده شده اید. ناآگاهانه در حال کسب این مهارت هستید. الگوی نسبتا پیچیده ی تکنیکی برای پیانو را با یک دست تمرین کنید. چند بار انجام دهید و کم کم انجام آن با سرعت بالا برایتان ساده تر می شود. آگاهی تنها شما را به سوی کاری راهنمایی می کند و هدفی که قصد دارید به آن برسید را به شما نشان می دهد، اما در ادامه به گوشه ای می رود و شما خود به خود حرکت می کنید.
این موضوع حتی در مورد ورزش نیز صادق است. اغلب مربیان ورزشی توصیه می کنند به حرکتی که انجام می دهید فکر نکنید. آن ها از همین موضوع برای آموزش استفاده می کنند. تیر اندازان بهتر است به جای تمرکز روی کار خود، خود را رها کنند و تیر و کمان را به مثابه ی عضوی از بدن خودشان بپذیرند. به جای تمرکز روی کشیدن کمان و رها کردن آن، بهتر است اجازه دهند تیر خودش را رها کند. آگاهی تنها برای یادگیری اصول اولیه ی پرتاب برایشان کارساز بوده است.
پیدا کردن یک هدف و تلاش برای رسیدن به آن نیز گاهی بدون آگاهی اتفاق می افتد. معمولا آگاهی تنها نقشی برای آماده سازی مسئله بازی می کند. از یک فرد بخواهید هر کلمه ای که به ذهنش می رسد را بگوید. کلماتی که او می گوید را بدون مطلع کردن او گروه بندی کنید و مثلا هنگام شنیدن «اسم» ها، لبخند بزنید و یا به گونه ای او را تایید کنید. پس از مدتی مشاهده می کنید تعداد اسم هایی که او می گوید بیشتر می شود؛ البته که او از چیزی که در حال یادگرفتن است ناآگاه است. او ناآگاهانه هدفی را یافته است و ناآگاهانه نیز تلاش می کند به آن برسد! حتی آموزش علوم انتزاعی نیز بدین گونه است. شما با آگاهی یک قضیه ی ریاضی را دریافت می کنید؛ اما هضم کامل آن به کمک تمرین های مستمر و ناآگاهانه صورت می گیرد.
جولیان جینز مثال های بیشتر و متنوع تری در این باره در کتابش آورده است؛ امیدواریم همین مثال ها نشان داده باشند که اکثر کار های ما ناآگاهانه فراگیری می شوند.
آگاهی برای تفکر لازم نیست
مسلما این عنوان ما را عصبانی می کند. مگر می شود آگاهی برای تفکر لازم نباشد؟ مگر تفکر از دل آگاهی زاده نمی شود؟ اما اجازه دهید کمی با آهستگی موضوع را باز کنیم. آزمایشی ساده را در نظر بگیرید. دو شی نابرابر مانند قلم یا مداد و یا دو لیوان دارای مقدار آبی نابرابر بردارید و با چشمان باز و تمرکزی فراوان هر کدام را با یکی از دستانتان بلند کنید. کدام یک سنگین تر است؟ شما از فشاری که هر یک بر انگشتانتان، برآمدگی در کناره ی هر کدام و به کلی به احساستان از دو چیز آگاهی دارید. اما چطور است که قضاوت سنگینی آن ها خیی راحت و بدون آگاهی، بدون تمرکز، از درون ذهنتان به نرمی بالا می آید و خود را نشان می دهد؟ این فرایند ساده که اگر بتوانیم آن را اندیشیدن بنامیم، کاملا ناآگاهانه انجام شد.
به نظر می رسد به محض ورود هدفی به ذهنمان، اندیشه خودکار دست به کار می شود، اما نه آگاهانه. به عبارتی دیگر پیش از آن که بخواهیم بفهمیم اوضاع از چه قرار است و درباره ی چه چیزی می خواهیم بیندیشیم، کار اندیشیدن را انجام داده ایم! تا بخواهیم آگاهی مان را به کار اندازیم، ذهنمان ناآگاهانه از ما پیشی گرفته است. جولیان جینز این فرایند را ساختار سازی (struction) نامیده است. اندیشیدن تشکیل فایلی از تصاویر ذهنی مرتبط است، که ذهن آن را از دریای ناشناخته به کرانه های قابل رویت آگاهی ما اندازد. ذهن ما ناخودآگاه ساختار هایی ابداع می کند، آن ها را بر روی موضوعی می چسباند و سپس نتیجه گیری می کند؛ در تمامی این مدت نیز وجود آگاهی غیر ضروری است. در واقع اگر آگاهی را وارد ماجرا کنیم، آگاهی مانند ناظمی بالای کار می ایستد و فرایند اندیشیدن را کمی کند می کند!
فرض کنید دسته ای از اشکال زیر را داشته باشیم:
شکل بعدی چیست؟ چگونه به پاسخ خود رسیدید؟ همین که به این ساختار نگاه می کنید، خودکار شکل بعدی را مثلث حدس می زنید؛ در واقع حدس که نه، شما یقین دارید که مثلث است! اگر بخواهید در مورد این فرایند درون نگری کنید و پی ببرید که چگونه به پاسخ خود دست یافتید، در واقع فرایند مربوط را بازیابی نمی کنید، تنها یک ساختار ساز برای خودتان ابداع می کنید که به وسیله ی آن شکل بعدی را مثلث نتیجه گیری کنید.
بنابراین به اینجا می رسیم که فرایند اندیشیدن آگاهانه انجام نمی شود؛ تنها آماده سازی مواد اولیه آن، مطلب و نتایج پایانی آن آگاهانه ادراک می شود.
آگاهی برای خردورزی (تعقل) ضروری نیست
سنتی مقدس که به ما لقب انسان خردورز (Homo Sapiens) داد بر این فرض شکننده استوار است که آگاهی پایگاه خردورزی است؛ اما آگاهی حتی از فرایند خردورزی و استدلال نیز بیرون است. اول بحث باید یک تمایز مهم را آشکار سازیم؛ خرد را نباید با منطق اشتباه گرفت. منطق به ما می گوید چگونه خردورزی کنیم؛ نسبت استدلال به منطق مانند نسبت تندرستی به پزشکی است؛ مانند نسبت رفتار به اخلاق است. منطق دانش توجیج نتایجی است که به وسیله استدلال های طبیعی به آن ها می رسیم. دلیل این که به منطق نیازمندیم هم این است که استدلال بیش از هر چیزی آگاهانه نیست؛ چراکه باید منطقی برای خود داشته باشیم که آگاهی خیالش راحت باشد و استراحت کند: با منطق، ذهن خودش استدلال می کند و نیازی به وجود آگاهی ندارد.
ما ساده ترین استدلال ها را ناآگاهانه انجام می دهیم. کتابمان را روی میز می گذاریم و اعتماد می کنیم که میز آن را نگه می دارد؛ چرا که همیشه اینطور بوده است. با خیال راحت در لبه ی استخر به درون آب شیرجه می زنیم؛ سوار هواپیما می شویم و … . این گونه استدلال ها که نتیجه گیری بر پایه ی تعمیمی از جزییات است، کاملا ناآگاهانه انجام می پذیرد. این گونه استدلال کردن توانایی مشترکی است در میان تمام مهره داران عالی و از ساختار دستگاه عصبی سرچشمه می گیرد، نه از ساختار آگاهی.
استدلال های پیچیده تری نیز هستند که همچنان بدون آگاهی جریان دارند. پیش می آید که نتایجی را در دست میابیم ولی از توجیح آن ها ناتوانیم. استدلالی را در نظر بگیرید که در باره ی احساسات و شخصیت دیگران است؛ این گونه استدلال نیز ناآگاهانه است. حتی می توانیم این گونه استدلال ها را دنبال کنیم و به ریشه ی آن در دنیای تاریک ذهنمان برسیم؛ فروید در این زمینه حرف های زیادی گفته است.
تاکیید می کنیم که این نظر درباره ی والاترین فرایند های خردورزی و استدلال، آن هنگام که به دنیای انتزاعی نزدیک شود صادق نیست. چرا که در دنیای انتزاعی به قلب امپراطوری آگاهی وارد خواهیم شد. برای انجام فرایند های بسیار والا و انتزاعی باید از تمامی قابلیت های ذهنمان برای فضاسازی استفاده کنیم و آگاهی عنصری ضروری است. تصویر دانشمندی که از استقرا و قیاس آگاهانه استفاده می کند خنده دار است؛ اما مگر می شود به طور مثال اینشتین بدون آگاهی به ایده نسبیت فکر کرده باشد؟ یا نیوتون بدون آگاهی به سوالی که نزدیک آن درخت سیب معروف از خود پرسید فکر کند؟ البته نکته ای نباید جا بماند: رسیدن به پاسخ سوالات، حتی انتزاعی ترین آن ها، بدون آگاهی انجام می پذیرد. گاوس که سال ها ناپیروزمندانه کوشید یک قضیه ی هندسی را ثابت کند، به زیبایی می نویسد که چگونه «معما مانند جرقه ی ناگهانی آذرخش، حل شد.» پوانکاره می گوید که در سفر، هنگامیکه قدم بر پله ی اتوبوس گذاشت، ایده ای به او الهام شد. حتی اینشتین در صبحی در حال بیدار شدن از خواب ایده نسبیت خاص به او الهام شد. فیزیک دان معروفی در بریتانیا، زمانی به ولفگانگ کهلر گفت:« ما اغلب درباره ی سه B صحبت می کنیم، Bus (اتوبوس)، Bath (حمام)، Bed (رختخواب)، سه مکانی که کشفیات بزرگ در علوم در آن ها صورت می گیرد!»
آری؛ به نظر می رسد در دانش های انتزاعی تر، گاهی فاصله گرفتن از روند آگاهانه خردورزی نیاز است که مسئله درون ذهن ناآگاهانه حل شود و به صورت ناگهانی جاری شود. آگاهی تقریبا بدین می ماند که مسئله برای اینکه حل شود باید فراموش شود.
پس سه مرحله بنیادین برای یک اندیشه ی خلاق وجود دارد: مرحله ی زمینه ساز که در آن مسائل به طور آگاهانه مورد بررسی قرار می گیرند؛ سپس مرحله شکل گیری یا تکوین بدون تمرکز آگاهانه؛ و در اخر مرحله ی توضیح که بعدا به وسیله منطق توجیح می شود. مرحله زمینه سازی ماهیتا مرحله ی تدارک ساختار ساز هایی پیچیده به همراه توجه آگاهانه به موضوعاتی است که قرار است ساختار ساز ها بر روی آن ها اعمال شوند.
به نظرتان جایگاه آگاهی کجاست؟ همگی در مواجه با این سوال، بی درنگ پاسخ می دهند: در سر ما! ما در هنگام درون نگری، به درون یا بالای فضای درونی که پشت چشمانمان قرار دارد نگاه می کنیم. اما منظور ما از «نگاه می کنیم» چیست؟ ما گاهی چشممان را هم می بندیم تا بهتر تمرکز کنیم. ما حرکت می کنیم و از جهت های گوناگون به چیز ها «نگاه کردن». الان ممکن است سری به خانه دوستتان بزنید؛ حتی به پاریس، روبروی برج ایفل بروید. هر چقدر هم بیشتر فشار وارد کنیم که جایگاه آگاهی را تشخیص دهیم، بیشتر احساس ناخوشایندی می کنیم و شکست می خوریم؛ آگاهی نمی خواهد جایگاهش شناخته شود. جالب اینجاست که جایگاه آگاهی را نه تنها در درون سر خودمان می دانیم، بلکه فرض می کنیم درون سر دیگران هم هست. در گفت و گو هایی که تماس چشمی برقرار است، همیشه مکانی را پشت چشمان هم صحبتمان فرض می کنیم و رو به آن سخن می گوییم؛ مکانی پشت چشمانش وجود دارد که درست مانند مکانی است که درون سر ما وجود دارد.
با این حال نیاز محسوسی نیست که آگاهی درون سر ما باشد. می دانم که این تصور بسیار ریشه دار تر از آن است که بتوانیم به طور دیگری بیندیشیم، اما شما می توانید به هر جای دنیا بروید و کار اندیشیدن را انجام دهید؛ سری به ایستگاه فضایی بین المللی بزنید و جهت چرخش زمین به دور خودش را عینا «بینید». حتی بعضی ها آنقدر در تخیل غرق می شوند که باید با صدای بلند صدایشان کنید که به مکان فعلیشان بازگردند! در کل به نظر می رسد جایگاه آگاهی، جایی در بیرون از بدن است. جولیان جینز در کتابش داستان فردی که در جنگ از ناحیه ی بخش پیشانی چپ مغز آسیب دیده بود را می گوید که آگاهی خود را در گوشه ی سقف بیمارستان یافت؛ در حالی که غرق در احساس تندرستی، خود را باندپیچی شده روی تخت تماشا می کرد. مصرف بعضی دارو ها نیز چنین تجربه ی بیرون-تنی را ایجاد می کند. این پیش آمد ها به هیچ وجه به امور متافیزیکی مربوط نیست، بلکه تنها مبین این هستند که گمان جایی برای آگاهی می تواند امری اختیاری باشد. اشتباهی پیش نیاید: فرایند های آگاهانه به کمک دستگاه عصبی مغز انجام می شوند؛ اما در واقع آگاهی جایگاهی ندارد مگر آنچه ما برای آن تصور می کنیم.
آیا آگاهی لازم است؟
با این همه توضیح حق داریم بپرسیم که آیا اصلا آگاهی لازم است؟ مطالبی که در بالا و همینطور قسمت قبل گفتیم بیش از آنچه روشن کننده باشند، گیج کننده اند. آگاهی عموما آن چه که گمان می کنیم نیست و نباید با واکنش پذیری یکسان گرفته شود. در انجام مهارت ها، در یادگیری، در تفکر و به کلی در بیشتر کار های روزمره هیچ نیازی به آگاهی نیست؛ افزون بر این آگاهی می تواند حضوری مخرب نیز بر انجام کار هایمان داشته باشد. آگاهی جایگاه خرد نیست؛ آگاهی هسته ی قضاوت ها نیست؛ مکان آن تخیلی است! از این گذشته آیا اصلا آگاهی وجود دارد؟ این پرسشی است که در مقاله ی بعدی تلاش می کنیم به آن پاسخ دهیم. در آخر، قصد دارم از زاویه دید ویژه ای عدم نیاز آگاهی را تفسیر کنم. آگاهی برای زندگی پیشرفته و امروزی ما ضروری نیست؛ اما آیا می توانید فراتر روید و بپذیرید که بدون وجود آگاهی یک تمدن شکل گیرد؟ عجیب به نظر می رسد اما توجیه پذیر! در ادامه خواهیم دید آری، چنین تمدن هایی در گذشته شکل گرفته اند. بهتر است این ارتباط را به یاد داشته باشید که بحث های آینده را راحت تر بپذیرید.
ادامه دارد »»»
منبع: کتاب خاستگاه آگاهی در فروپاشی ذهن دوجایگاهی، نوشته جولیان جینز، نشر آگه
به قلم پویا فرخی / سایت علمی بیگ بنگ
واقعا به 3B اعتقاد دارم. ممنون اما کاش اون شکلها رو هم درج می کردین.
ویرایش نوشته متاسفانه دست من نیست. برای مدیر سایت ارسال شده، در متن قرار می گیره 🙂
منطق به کار رفته در این مقالات از نوع قیاسی است و چهره مشوش و ناقصی را از آگاهی ارائه میکند به هر حال مسائل زیادتری هستند که مرتبط با آگاهی میباشند و در اینجا بررسی نشده اند. مشخصا لازم نیست در انجام تمام افعال و حرکات ما آگاهی حضور داشته باشد ، ولی آگاهی را به هر صورت که نگاه کنیم وجودی حقیقی است و هنوز نمیدانیم ادراک آگاهانه چیست ، فقط وجداناً و به طور شهودی آنرا لمس و تجربه میکنیم.
مرسی پویا فرخی